ماتیتی

احساسات رقیق یک قلم..

ماتیتی

احساسات رقیق یک قلم..

ماتیتی

هوالاول
ما تیتی یعنی ماه تیتی.یعنی شکوفه ماه.

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

من این تجربه رو درمورد کمربند نبستن تو ماشین دارم،فقط چند ثانیه طول کشید.همسرم تازه راه افتاده بود و اصلا شتاب بالایی نداشت.با خودم گفتم الان دخترم میشینه و کمربندش رو میبندم.یکهو ماشین پیچید جلوی ماشین ما همسرم نیش ترمز گرفت ودخترم پرت شد از صندلی عقب به جلوی ماشین و بین شیشه و صندلی راننده گیر کرد.من عقب پیش دخترم نشسته بودم کمتر از ۲۰ سانت بینمون فاصله بود.همه ی اینا چند ثانیه طول کشید فقط و من حتی دستم به دخترم نرسید.خداروشکر دخترم چیزیش نشد.واقعا فقط لطف خدا بود.ولی بقول این مادر یکسری جزئیات، مثل فاصله چند ثانیه ای بستن کمربند قبل از راه افتادن ماشین،خیلی مسیرای متفاوتی رو جلو روت میگذاره.
خدا همه بچها رو در پناه خودش حفظ کنه.

 

 

دخترکم،این مطلب رو تو به کانال تلگرامی نوشتم.در پاسخ به جستاری که یک مادر از تجربه غرق شدن دخترش در حمام خانه و نجاتش نوشته بود.

همزمان چیزی به ذهنم رسید.

عزیز مادر،جزئیات!گاهی جزئیات باعث زندگی  و گاهی باعث مرگه.

گاهی هدایت گاهی گمراهی..

اینروزها دنیا هرج و مرجه...هرکس برای اثبات خودش توجیهی میاره و اون توجیه رو برای دیگران اثبات میکنه.نشرش میده تا مبادا انگشت استدلال و نقد بسمتش گرفته بشه.

عزیزکم،این روزها ناخدا بودن ارزش شده.

برخلاف کودکی مادرت که با خدا بودن ارزش بود.این روزها میگن به هم احترام بگذارید.اینروزها میگن هم رو بپذیرید.ولی دروغ میگن مامان جان.در نهایت هرکسی برای اثبات خودش و اینکه مبادا تغییر کنه ،اعتقاد میسازه و میفروشه.

هر ادمی قابل پذیرش نیست.هر ادمی قابل ستایش نیست.هر ادمی قابل اعتماد نیست.

دخترکم ،تو داری لذتای دنیارو میچشی،حیفه که از معنویت محروم بشی مامان جان.

نور دو دیده ی من،نفس های روحم،به خدا باور داشته باش نه اینکه من بهت میگم

خدارو بشناس نه اینکه مردم بهت میگن

از خدا دور نشو نه اینکه دیگران ازت بخوان

چرا که دینت رو از هرکس بگیری خداتورو به همون واگذار میکنه.

دوستت دارم

برات عاقبت بخیری میخوام.

از چیزی نترس

اگر ترسیدی بدون خدا هست

بدون مامان و بابا هستن.تا ابد.

۰ نظر ۱۴ فروردين ۰۲ ، ۱۶:۲۳
تی تی 1

قسمت دوم ستاره ها خاموش میشوند

مادربزرگ سکوت کرد..خیره شده بود به پتو و با انگشت اشاره اش نقشی نامفهوم میکشید.دوبار اتگشتش را کوبید روی آن نقش و آهی کوتاه کشید.چشمانش را بمن دوخت و لبخند زد.لبخندی که بیشتر یک انحنا پر از گریه بود.دلیل اینهمه غم را نمیدانستم.همیشه به اینجای داستان که میرسید در خودش میرفت و میگفت بقیه اش فرداشب.حتی اعتراض های کودکی ام هم بی فایده بود.آرام بلند میشد سرم را روی بالش میگذاشت دستی به موهایم میکشید خم میشد و آنرا میبوسید و میبویید و میرفت.اینجور شب ها حتی شب بخیر هم نمیگفت.
همیشه داستان این نبود.داستان پریان فقط برای یک شب از سال بود،وقتی ماه هلال در نازکترین قامت خودش بود.بیشتر اوقات داستان هایش خوش بودند با پایان خوش.زمانی که موهایم را شانه میزد و میبافت هم آوازی به زبان محلی میخواند.من هیچوقت معنی آواز را نفهمیدم.در کودکی تخیل میکردم که مثلا  آوازش به زبان پریان است.
خودم را پری کوچکی تصور میکردم که موهایی ابریشمین به رنگ ساقه های گندم دارم ،موهایی بلند که در باد رهایشان میکنم.اندک لحظات لذت بردن من از آن رویا،برای همان آواز خواندن مادربزرگ بود.آوازش که تمام میشد من همان دخترک موزوزی بودم که کسی حوصله ی شانه زدن موهایش را نداشت.همیشه کوتاه بود و با مصیبت نرم کننده بعد هر حمام شانه میشد.
لبخندی زدم و اشک نیامده را با مالش چشمم محو کردم.مادربزرگ نرفته بود.
نگاهش کردم.امشب حالش جور دیگری بود.چشمانش حسرت و اشتیاق را باهم دهشت.اوهم بمن نگاه کرد.لبخندی زد و گفت کجای داستان بودم؟
۲۴/دی/۱۴۰۱
ساعت۱و۱ دقیقه

۰ نظر ۲۴ دی ۰۱ ، ۰۱:۰۴
تی تی 1

در زمان های قدیم،آنهنگام که هنوز پریان در آسمان بال میگشودند و در انتهای غارها دیوان،کمین کرده در تاریکی منتظر راه گم کرده ها بودند،ستاره ها هنوز سخن میگفته و گل ها عطر داشتند،بر روی زمین تعداد اندکی آدم زندگی میکردند.
اول یک قبیله بود.قبیله ای رنگارنگ.هرکس در قبیله وظیفه ای داشت.کسی دام را میچراند.کسی بذر میکاشت،کسی میدوخت و کسی میپخت.
هرکس در کار خودش بهترین بود.
صبح به صبح پریان به آدمیان درود فرستاده و از غارها بر حذر میداشتند.آدمیان نیز با هدایا پریان را خشنود ساخته و عزت میگذاشتند.
روزگار خوش بود،نعمت فراوان.
اندک اندک جمعیت آدمیان زیاد شد.
قبیله،قبیله ها گشت.
هر قبیله هم کاری را بعهده گرفت.قبیله ای دام میپروراند،قبیله ای بذر میکاشت،قبیله ای میدوخت و قبیله ای میپخت.دام زیاد،قبیله ای را کمی آن طرف رود کشاند.قبیله ی کشتکار به دشت ها کوچ کردن  و دو قبیله دیگر مانده بودند در خانه اولیه.
باهم داد و ستد میکردند.
پریان نیز چند دسته شده بودند،و هرکدام بسمت قبیله ای پرواز میکرد.
روزگار همچنان خوش بود و دیوان همچنان منتظر.
پرنیان قبیله ی دامدار ،از ستاره ها خواسته بودند به زمین بیایند و در پایه های غار ها کشیک بدهند.از نزدیکی آدمیان و دیوها میترسیدند.
ستاره ها به زمین آمدند ،آدمیان از درخشش و  پاکی انها حیرت زده بودند و ازینکه ستاره ها در نزدیکی آنها ساکن شده بودند به خود میبالیدند.
شادی و غرور حضور ستاره ها ،از یادشان برده بودکه علت حضورشان چیست.
جشن اولین روز از اولین ماه رسیده بود،به عادت قدیم همه آنروز جمع میشدند،هم آدمیان هم پریان.
با جمع شدن قبیله ها خبر جدید ،خیلی زود میان دیگر قبایل پیچید.خبر ساکن شدن ستاره ها نزدیک کوه.ستاره ها تا به حال انقدر نزدیک آدمیان نبودند.هرزگای میشد بازی انها را در اسمان شب دید و لذت برد.ولی سکونت ستاره و ادم کنار هم  تا به حال نشده بود..همه با حیرت به لبخند غرور آمیز قبیله ی دام نگاه میکردند و آنها ،از گذشته متفاوت مینمودند.تا به حال آدمی دچار این حالات نشده بود.تا به حال نشده بود قبیله ای یک علامت مخصوص برای خود داشته باشد و قبیله ی دام،همراه خود ستاره ای ساخته از طلا را به همراه اورده بود.انها در چرخش دست جمعی شرکت نکردند.انها در شام دست جمعی شرکت نکردند.کم کم بقیه قبایل هم فاصله گرفتند.
قبیله ی دوخت،حس جدیدی تجربه کرده بود.احساس میکرد قلبش دچار چرک شده.
به نزد پریان رفته و از انها طلب ستاره کردند.قبیله دام با تکبر گفت که این سعادت انهاست نه دیگر قبایل.
قبیله ی دوخت به قبیله دام پوزخندی زد و ناگهان بویی در فضا پیچید.بو را ادمیان احساس نکردند. ولی پریان وحشت زده بودند.
دیوان درون غار بو کشیدند.ولی حرکتی نکردند.
زمانی گذشت بو همچنان در فضا بود و آدمیان نمیفهمیدند.
قبیله دوخت ستاره میخواست.شبی تا دیر هنگام بیدار ماند و وقتی قبیله دام در سکوت خواب فرا رفت،به سمت غار ها حرکت کردند.
ستاره ها میدرخشیدند.پاک.
قبیله دوخت با توری که دوخته بود ستاره ای را اسیر کرد.ستاره کدر شد.
تنوره ای از درون غار شنیده شد.قبیله دوخت ستاره را برداشت و دوید.
قبیله دام از صدای تنوره بیدار شد .ستاره را در دستان قبیله دوخت دید.عصبانی شد.بو در فضا شدید تر شد.پریان بال بال میزدند.قبیله دام جلوی قبیله دوخت را گرفت.پریان بال بال زنان بالای سرشان رحمت میپاشیدند.قبیله ها بهم خوردند.
ستاره شکست و خاموش شد.اولین خون به زمین ریخت.
قبیله ها عصبانی تر شدند .بوی گند فضارا گرفته بود.
دو قبیله کشت و پخت،از سرو صدا به میان معرکه آمدند.جسد خاموش ستاره را دیدند و به این فکر کردند که چرا ستاره ایندارند.
بو کل عالم را گرفت بود .ستاره ها در دهانه غار ها سو سو میزدند.
هر کدام از قبایل به طرف غارها دویدند.قبایل قاطی شده بودند و هرکدام به ستاره دست میزد ستاره کدر میشد.پریان با بالهای خود سعی میکردند ادمیان را پراکنده کنند.ستاره ها دانه دانه و به زمین می افتادند و زمین خونی میشد.
اخرین ستاره که افتاد جهان تاریک شد.تنها نور ماه اندک روشنایی میداد.
اولین دیو از غار بیرون آمد.خم شد و خون ستاره را از زمین لیسید.
آدمیان از وحشت سرجای خود خشک شده بودند.پریان ناله میکردند و در تاریکی بهم میخوردند.
دیوان کم کم از غار ها بیرون آمدند.
دیو بدبویی،مشتی آدم به چنگ گرفت و بلند کرد.معلوم نبود از کدام قبیله اند.سر انها را به دهان برد و ...
دیوها حمله کرده بودند.هر آدم به سمتی میگریخت ولی دیوان بو میکشیدند،همان بوی مسمئز کننده راهنمای آنها بود.آدمیان را از زیر سنگ هم کشیده پیدا میکردند و طعمه ی خود میساختند.
پریان دیگر بالی نداشتند.بالهایشان ریخته بود.پایی هم برای فرار نداشتند.زیر پای آدمیان و دیوان له شدند.
حالا تنها ماه مانده بود و این شب طولانی.دیگر ستاره ای نمانده بود که به استقبال خورشید برود تا روشنی بخشد.
ماه میگریست.نورش کم و خودش از این مصیبت هلال شده بود.
اشک ماه روی زمین چکید.
از آدمیان اندک مانده بود.
همان ها که فهمیده بودند دیوان کورند و فقط از روی بو میتنوانند آنها را پیدا کنند.
لحظاتی بود که سکوت دامنگیر شده بود.دیوان سیر از خوردن آدمیان،دراز کشیده و خرخر میکردند.
آدمیان خسته،رنجور از نبردی که به خودکشی میمانست،هریک جدا جدا ،در سوراخ موشی خود را چپانده بودند. شب به درازا کشیده بود.
بغض کشته شده ها،و نفرت از وضع کنونی نمیگذاشت درست بیندیشند.از پریان دیگر نمانده بود.سرنوشت نامعلوم بود.

ادامه دارد...

۰ نظر ۱۹ دی ۰۱ ، ۱۷:۳۹
تی تی 1

مظلومی قلب را از میان یخها برداشت، با بیحوصلگی دستش را دراز کرد تا قلب را بگیرد  تعلل مظلومی نگاهش را به چشمان او دوخت و مژه های خیس او اخمش را درهم کشاند.
پرسنل اتاق عمل که نباید انقدر سوسول باشد!
حتما بعد اتمام عمل با او صحبت میکرد.چشم غره ای به او رفت ،مظلومی قلب را به آرامی در دست او گذاشت و شانه هایش اندکی لرزید.
قلب را به درون سینه سر داد.
کمی مور مورش شد،دکتر پنجه طلا بود ولی هربار ازین اتفاق مومورش میشد.یک هیجان فاقد شادی زیر پوستش میدوید.خواست عرقش را خشک کنند.
رگ ها را به قلب وصل کرد
سینه ی پسرک نوجوان را دوخت .
زانویش کمی تیر کشید.حتما بخاطر زیاد ایستادن بود.
گفت خسته نباشید و نگاه سرسری ای به همه انداخت ولی نگاه میخ آنها ،تعجبش را برانگیخت.
شانه ای بالا انداخت و از اتاق عمل خارج شد.
خسته بودو کوفته.انگار ده نفر اورا زده بودند.دلش یه نوشیدنی ملایم میخواست و خواب .
حوصله پاسخگویی به همراهان بیمار را نداشت میدانست پا که به بیرون اتاق بگذارد دوره اش میکنند.
پایش را بیرون گذاشت و دم گرفت تا جملاتی که در ذهنش اماده بود را طوطی وار تکرار کند.ولی کسی جلو نیامد،حتی خانمی چادر روی صورتش کشید و زیر چادر جسمش لرزید.
باز هم ایستاد،ولی باز کسی جلو نیامد
تعجب کرده بود.امروز همه عالم اورا متعجب میکرد.
صدایش را صاف کرد و گفت عمل خوب بود.همین.انقدر سر به زیر انداخته بودند که خودش حرفش را قیچی کرد.
آرام راه اتاق استراحت را در پیش گرفت.سرش درد میکرد.کوفتگی بدنش بیشتر شده بود.
دلش میخواست ان نوجوان تصادف کرده را یک فصل کتک بزند.اخر ۱۶ سالگی و ویراژ در خیابان!زده بود یک ماشین دیگر راهم همراه خودش نفله کرده بود.همراهش که در دم جان سپرده بود.به همراه یک سرنشین آن ماشین..
پوفی کشید.
در اتاق را باز کرد ولی برق را روشن نکرد.چشمانش میسوخت.حتی حوصله نوشیدنی گرم هم نداشت دیگر.فقط میخواست تنش اندکی ارام بگیرد.
دراز کشید و پاهایش را روی تخت گذاشت،لعنتی سوزش زانویش بیشتر شده بود.حتی نمیتوانست زانویش را خم کند.
با عصبانیت بلند شد و پاچه شلوارش را بالا داد.باورش نمیشد
مگر میشد زخم به ان بزرگی ناگهانی روی پایش ایجاد شود!انهم بدون برخورد با جایی.بلند شد ولی پاچه شلوارش را پایین نکشید همانطور بسمت کلید برق رفت و ان را فشرد.
هجوم نور به چشمانش باعث شد انرا محکم ببندد.
کم کم چشمش چپش را باز کرد و به زانویش نگاه کرد.چشم راستش را هم با تعجب گشود .خون می آمد!این دیگر چه مرضی بود!مگر میشود.
به سمت کمد رفت تا دستمالی روی زخم بگذارد
در بدون زدن باز شد و دکتر حاجت خیره نگاهش کرد.
نفس عمیقی کشید و گفت مسئله ای نیست بابا نمیدونم چی شده انگار کشیده به جایی حواسم نبوده،انقدر که عجله کردم برا این پیوند حتما سابیده جایی متوجه نشدم.
نگاه دکتر حاجت تازه به زانویش دوخته شد.و ابروهایش را کمی بالا داد.
گفت باند پیشونیت هم خونی شده،باید عوضش کنم صبر کن برم وسیله بیارم.
نگاهش را به آینه در اتاق انداخت و با دیدن سرو وضعش تعجبش بیشتر ازین نمیشد دیگر.
چه اتفاقی افتاده بود ؟حافظه اش را از دست داده بود؟
دستش را مستاصل روی پیشانی اش گذاشت.
ساعت ۴ صبح بود
ارام روی تخت دراز کشید ،نور لامپ سقفی چشمش را نمیزد.ذهنش آشفته بود.چه مرگش شده بود؟
سعی کرد یادش بیاید کجا زمین خورده.چیزی یادش نیامد..
قلبش محکم به سینه اش میکوبید
شاید کمی خواب میتوانست حالش را بهبود بخشد و حافظه ی تعطیل شده اش را بکار بیندازد.
خمیازه ای کشید.
طبق عادت کارهای پیش رویش را مرور کرد
جلسه هیئت مدیره
پرداخت ماهانه ی سه فرزند خوانده اش به حساب بهزیستی
برگشت زدن چک سرابنژاد
خرید یک عروسک زنبور برای پسرش آرتا..
نام آرتا در گوشش زنگ خورد
زنگ طولانی،تبدیل به سوت شد..
گوش هایش دیگر جز صدای سوت کشیدن لاستیک رو آسفالت نمیشنید..پیچیدن ماشین پژویی جلوی آنها در کمتر از صدم ثانیه بود..
خودش کمربندش را طبق عادت بسته بود ولی آرتا گفت که دیگر رسیدیم و بازش کرده بود،فقط سه دقیقه مانده بود به درب منزل برسند..
نفس نمیکشید.بدنش فلج شده بود و همانطور زل زده بود به سقف
فلج شدنش مانند زمانی بود که نبض آرتا را گرفت..
قلب آرتا نمیزد..
شاید انگشتانش فلج بودند که نبض را حس نکرده بودند.
نفسش نمی آمد..
بدنش بیکباره یخ زده بود..
تا برسند به بیمارستان و جواب اسکن بیاید و بگوید مرگ مغزی،و بیهوش شود ،انگار در آهن گداخته بود
ولی بعد شنیدن مرگ ،یخ زده بود
بیهوش شده بود حتی
۱۲ سال دست تنها یادگار ناهید را بزرگ کرده بود و حالا اورا تنها گذاشته بود و رفته بود پیش مادرش...
باید کاری انجام میداد
نمیگذاشت قلب پسرکش نزند
ناهید قبل سزارین با التماس نگاهش کرده بود و گفته بود بگذار قلب پسرم بتپد..
باید کاری میکرد
بهوش که آمد به التماس های دکتر نجات و نگاه خیره دیگران توجهی نکرد
حتی گریه های مادرش از زیر چادری که نصفش روی زمین کشیده میشد هم تاثیری در او نگذاشت..کمرش برای آرتا خم شده بود
پس چگونه او زنده است..
خودش آماده شد برای اتاق عمل و پیوند...
پس مردن اینگونه بود
جانت را میگذاری کف دستت..
حالا دیگر قلب میتپید...
دیوانگی بود
ولی لبخندی زد و چشم بست
مردن چقدر راحت بود..
۲۸/آذر/۱۴۰۱
۳:۴۶

 

۰ نظر ۲۸ آذر ۰۱ ، ۰۳:۴۸
تی تی 1

داره میخنده ساقه شالی..

مه سک نشا

مه جان دتر

لای لالایی توی شالی زار

مهتاب درومد چون گل بهار..

برای تاب خوردن موهات تو هوا میمیرم

برای ماهی چشمات وقتی تو دریای اشک اروم میلغزه

برای هر چرایی که تو هر جمله ات میگی

من برای تو میمیرم

برات زنده ام تا قد کشیدنت رو ببینم

آخ دردت بجونم😍

۰ نظر ۲۵ آذر ۰۱ ، ۱۴:۰۶
تی تی 1

سرش را کج گذاشته بود روی پشتی مبل،موهای درهم و گره خورده  اش پخش شده بودند.پای راستش را جمع کرده بود در شکمش و پای چپش را روی مبل دراز کرده بود.تب داشت.
انگشت اشاره اش،اشکال نامشخصی را روی لکه ی مبل میکشید.نگاهش خیره به سه کنج سقف بود و ذهنش خالی.
نگاهش را چرخاند سمت تلوزیون خاموش،نوری که از پنجره میتابید گرد و لکه های روی صفحه را بیشتر به چشم میکشید.
رمقی برای بلند شدن نداشت.
نگاهش سر خورد روی بدنش،چقدر خرج باشگاهش کرده بود و حالا شکم آورده بود.حتی به ان هم حسی نداشت.
تا کجا پیش رفته بود..
از کجا شروع شده بود..
بقول دوست صمیمی اش خوشی زیر دلش زده بود؟
یا بقول آن کاربر فضای مجازی ،حق با او بود با ۱۳۷ لایک ...
خودش به خودش حق میداد؟
سرش را به چپ و راست تکان داد و رو به سقف گرفت
قطره اشکی از چشمش چکید..
ذهن خالی اش حالا در معرض سیل افکار گوناگون قرار گرفته بود..
همسرش را دوست داشت؟
جرات نداشت به این سوال فکر کند
جوابش را میدانست
واگر جواب میداد روی خودش بالا می اورد...
به حلقه اش روی میز جلو مبلی نگاه کرد
سرش را دوباره تکیه داد به پشتی مبل،خواست دوباره ذهنش را خالی کند ولی به اراده اون نبود
قدم اولی که اورا به اینجا کشاند چه بود..
این سوال مدام در ذهنش تکرار میشد...
آرزوها و رویاهایش،تفاوت های بین و او و همسرش،صدای گرم و کلمات آن سایه؟شاید حق با کاربر مجازی بود؟هوم؟اون تصورات دیگری از عشق داشت و بعد از ازدواج باید با واقعیات زندگی میکرد.
چشمان همسرش ناگهان در ذهنش نقش بست،چشمانش را محکم بست و سرش را بشدت تکان داد.
نه میخواست با عذاب وجدان فکر کند نه میخواست حق به جانب باشد.چقدر در زندگی اش از ادمهای خودخواه حالش بهم میخورد و عین این یک ماه هربار از خود میپرسید خودخواه شده بود؟توجیه می اورد؟
کاش کسی بود که اورا ازین دوبه شکی ها بیرون میکشید.
شاید اصلا کارش خیانت نبود،یه گفتگوی ساده پیرامون احساسات و تفاهمات مگر لولو خرخره است؟۸میلیارد ادم در دنیا هستند که ممکن است سلایقشان شبیه به هم باشد ودست بر قضا او یک غریبه را یافته بود،اصلا تفکرات دگم پدر و مادرش به او عذاب وجدان میدادند وگرنه صحبتهای معمولیشان چه ایرادی داشت!حالا مجبور بودند بخاطر فضای بسته اجتماع خصوصی و مراقب از نگاه دیگران صحبت های معمولی کنند.
چشمانش را باز کرد
معمولی؟واقعا معمولی بود؟پس چرا بعد از شنیدن ویس های آن فرد در سایه کف دستش عرق میکرد
چرا با هندزفری گوش میداد..
چرا دلش مچاله شد الان..
چرا شبها که همسرش خواب بود پیام میدادند؟
چرا کم کم سرکار از جلوی اتاق او رد میشد که نگاهشان بهم بیفتد..کار ..
چقدر همسرش برای اینکه اینجا استخدام شود دعا کرده بود...
دوستش داشت؟...جوابش را میدانست و عقش گرفت
حتی تا دستشویی ندوید،همانجا روی خودش بالا اورد..اخ اگر همسرش،اورا درین نکبت میدید...
با دست خودش راهی اش کرده بود مسافرت.
عرق کرده بود..تب تندش زود عرق کرده بود..
امروز که خواب دیده بود با تب از جا پرید..از خواب که نه کابوسش چیزی بیاد نداشت..فقط همان لحظه اول دست کشید روی جای خالی همسرش...
بلند شد و بدون فکر پنجره را باز کرد و گوشی اش را تا جایی که توان داشت پرت کرد..
قدم اول از دیدن اتفاقی استوری ان سایه بود..
باد خنکی میوزید و لرز اندکی گرفته بود..
باید خط تلفن دیگری میخرید...
شاید این قدم اول برای فرار و جبران بود..
۲۴/اذر/۱۴۰۱
۲:۲۰

۰ نظر ۲۴ آذر ۰۱ ، ۰۲:۲۵
تی تی 1

به نام خدا

           بخاطر روش تربیتی پدر و مادرم،من یاد گرفتم خونواده یه دژ نفوذ ناپذیره و تنها در ورودیش اعضاش هستن.هروقت در دهن یکی از اعضا باز بشه دژ آسیب پذیر میشه 

حرف زدن از روزمره هم برام سختع،چون میترسم اشتباها یه کلید بدم ذست دیگران..

نوشتن از مادر بودنم برام ترسناکه.میترسم نتونم سایه دیگران رو از زندگیم جمع کنم...دیگرانی که شبیه به هم هستیم..

ولی میخوام بتونم بنویسم..

سه تا کتاب گرفتم نه برای تربیت فرزند،برای اشنا شدن با مادر بودن و همزمان باهاش چیزهایی که به ذهنم میاد مینویسم.

             اولین چیزی که میخوام بنویسم اینه که هر ادمی مجموع پدر و مادرشه.من فکر میکردم برای مادر خوبی بودن نیازه که تکنیک یاد بگیریم،کتاب بخونیم.از پایه و اساس خودمونو بسازیم.اما الان میدونم که برای مادر بودن باید پدر و مادرمونو بررسی کنیم.توی درونمون پیداشون کنیم .نقاط ضعف و قوت هاشون رو بسازیم یا کنار بذاریم یا باهاش کنار بیاییم.

    برام تلخه که خودمو متفاوت از پدر و مادرم میدیدم و الان فهمیدم اینطور نبود.نه اینکه شبیه اونا بودن بد باشه.من میخواستم خودساخته باشم.و الان فهمیدم که نیستم.

کتاب اولی که دارم میخونم شادترین کودک محله هست.صفحه نوزده بند سوم اشک منو داورد وقتی به لحظات مشابهش فکر کردم...

پایان مطلب اول

۰ نظر ۰۸ آبان ۰۱ ، ۱۶:۴۷
تی تی 1

الان که ساعت ۸:۲۲ دقیقه هست،خواب آلود از بیقراری دیشب *ما تِ تِ*،با چشمانی اشکبار از خمیازه های مکرر

یهویی🙃

دلم خواست بیان و باز کنم و دیدم کامنت دارم

اینم از عکس روز تولد من

معرفی میکنم Galaxy NGC 4650A

 

پ ن:با تشکر از بانو زری

۰ نظر ۰۱ مهر ۰۰ ، ۰۸:۲۴
تی تی 1

بیهوا یاد گذشته افتادن،برای هر آدمی پیش میاد.ویلاگ خوندن و نوشتن منو کاملا تو ده سال گذشته میبره.

دنیا خیلی زود اومد دنده سه.ازدواج کردم.بچه دار شدم.خواهرزاده هام بیشتر شدن.وارد۲۷ سالگی شدم.تو یه پاندمی لعنتی افتاد جهانangryاوضاع سیاسی اقتصادی عجیب

تغییر دوستام و محل زندگیم

تغیر آدم های دور و برم..

دخترم الان۱۸ ماهشه.

هیچوقت هیچ تصوری از ۲۷ سالگیم به این صورت نداشتم..

کی میدونه فردا چه شکلیه..

 

۱ نظر ۲۵ شهریور ۰۰ ، ۰۲:۱۷
تی تی 1

دیشب به س.ع گفتم میخوای بافت موهامو باز کنی؟گفت باشه.
موهامو که باز کرد ازش پرسیدم موهام شبیه چیه؟
فکر کردم میگه سیم تلفن🙄
گفت شبیه دریاست،آخه اینطوری اینطوری داره بعد دستاشو شبیه موج تکون داد
😭😭😭😭😭😭😭
عاشقتم عزیزدلم❤

۰ نظر ۲۳ دی ۹۸ ، ۲۲:۴۹
تی تی 1

آتلیه
نمیشه عکس آتلیه ی بارداری ما،از وقتی باشه که آقامعلم داره انار دون میکنه بعدش میاد یه پر نارنگی میزاره دهنم یه قاچ سیب؟
نمیشه عکسمون از وقتی باشه که من بالا اورده بودم،موهام پریشون بود،لباسم چروک و بهم ریخته و آقامعلم داره سطل و خالی میکنه؟
یاز از وقتی باشه که کلی کار رو سرش ریخته ولی داره ظرفای شام و میشوره و سینک و برق مینذازه؟
نمیشه یکی وقتی آقا معلم از خستگی چشماشو روهم گذاشته و داره خوابش میبره و همزمان کمر منو ماساژ میده،چیلیک عکس بندازه؟
نمیشه وقتی برام سوسیس بندری با قارچ و پنیر از مغازه دایی فرامز میخره تا من دلم شاد بشه گرچه خودش خوشش نمیاد ،عکس داشته باشیم؟
حتما باید برم آرایشگاه و شنیون کنم؟با یه من آرایش؟
حتما باید یه تیکه موم رو تو انگشت بگیرم و آقامعلم دستاشو دور شکمم حلقه کنه و بزور فتوشاپ پهلوهامو بدن تو،تا یادگاری بمونه؟
نمیشه وقتی از ترشح شیر لباسم لکه میشه و صورتمو با چندش جمع میکنم کسی ازم عکس بندازه؟از آقامعلم که بهم میخنده میگه شیردارکلا شدی؟

حتما باید لباس حریرم تو باد تکون بخوره؟نمیشه وقتی آقامعلم صبح منو برد دریا و چادرم تو باد تکون میخورد و سلفی انداختیم ،عکس آتلیه ایمون حساب بشه؟
تو چی میگی نینی جون،ما تِ تِ خانوم مغز بادوم...❤

۰ نظر ۲۴ مهر ۹۸ ، ۱۶:۴۱
تی تی 1

لحظه ای که خط دوم بیبی چک انقدر سریع و قاطعانه پررنگ شد

از یک نگاه سرسری و گذرا

رسیدم به یک جفت چشم گرد شده😅

دزدکی نگاه میکردم و نگاه میدزدیدم

باور کردنی نبودی

فراتر از تصور...

جالبتر عکس العمل بابانون بود

اوهم نگاه میدزدید و زیرزیرکی میخندید

هردویمان خودمان را زده بودیم به ان راه🙄

من دچار تغییرات شگرف و یکهویی نشدم(جز همان ویار دیوانه که پاچه ام را ول نمیکرد😒)گاهی فراموشم میشود یک موجود 230گرمی درون بطنم زندگی میکند..

اما وقتی قلبم حضورت را حس میکند عمیق میشوم..

انگار راه های اسمان باز شده اند،جبرئیل شده ای مادر؟

مرا به عمق جهان میبری ؟!

فیلسوف کوچکم

دیروز بعد از چند هفته قایم موشک بازی نشان دادی جنسیتت چیست

من و بابا.نون بازهم خودمان را زده بودیم ان راه🙄😅😅

عکسهای سونویت را با دقت نگاه میکردم که کله ات را تشخیص دهم!تازه برای پدرت هم سخنرانی میکردم که این قلبش است،این پایش!

ما دوستت داریم

تازه داریم خاله بازی مادر پدر بودن را تمرین میکنیم😁

یادت هست؟دو هفته پیشتر(هفته شانزدهم)خانوم دکتر تو را بمن نشان داد و گفت انگشتت را میخوری؟😍😍😍

من غش❤

اشک برای بار اول انجا ریخت

از ذوق زدگی

خانوم دکتر هم کلی قربان صدقه ات رفت(از همین حالا دلبری هایت را شروع کرده ای😎)

بابا.نون گفت :سونو دقیق هست؟گفتم اره.

دقیقا نشان داد بچم سالمه😍

دقیقا نشان داد وروجکم بزرگتر شده😍

دقیقا نشان داد قلبش پرصلابت میزند 😍

میگویند هوو اورده ای برای خودت،اری؟نمیدانند تو در جای خودت نشسته ای؟دقیقا در جای خودت❤

اگر هم هوو بازی دراوردی خودم دمت را میچینم😎😁😂الکی که نیست بابا.نون اول شوهر خودم بوده😝

فعلا خاله قزی

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۸ ، ۰۶:۵۳
تی تی 1

اولین باری که تورا به عنوان موجودی زنده در درونم ، موجودی که محبتی به او دارم نه فقط حس مسئولیت،پذیرفتم

شب تولد امام هادی بود.

روی مبل دونفره نشسته بودم که ناگهان دست رو دلم کشیدم و قربان صدقه ات رفتم

تو اندازه ی حبه ی انگور بودی

از تو معذرت خواستم بابت اینکه ناامید هستم از اینهمه ویار

دوران سختی بود.بدنم واکنش نشون میداد به هرچیزی.

 

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۸ ، ۰۲:۳۸
تی تی 1

یگ بنگ کوچک من،هنوز مبهوتم.مبهوت  جهانی که درحال شکل گیری درون من است.

تو حاصل یک دوست داشتن ساده ای و نشانه اش هم برق پنهان درون چشم های پدرت.

آخ که چقدر پدر شدن به او می آید.

وقتی خط دوم حضورت را روی بیبی چک انقدر محکم و قاطع پررنگ کردی ،دلم لرزید.جریانی شبیه یک برق گرفتگی کوچک بین سینه ام جاری شد.

مرا دوست داری؟دست من و پدرت را با آن انگشتان بهشتی ات بگیر و بیا کم کم رشد کنیم.موافقی؟

 

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۸ ، ۱۹:۱۷
تی تی 1

 

۲۵ سالگیم در اعتباد گدشت.

 

 

چند سالیست که معتادم.

 

 

الان داشتم به دوران راهنمایی  و دبیرستانم فکر میکردم  و دلتنگ شدم.نه دلتنگ ان دوران.دلتنگ اینکه شاید مینوانست حور دیگه ای باشد.جور دیگری رقم بزنم و نزدم

 

 

اینده که به امروز قکر کنم هم دلتنگ میشوم؟

 

 

هشتگ معتاد

هشتگ ترک کن ادم باش

هشتگ یه شب میخوابی فرداش پا میشی دوباره فراموش میکنی

هشتگ والا

۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۲:۱۹
تی تی 1

بسم الله

 

 

سلام نازنینم

 

 

حالت خوبه؟

 

 

یعنی تو الان داری چیکار میکنی؟!!!!!! J

 

 

یه متنیو خوندم بنظرم رسید باهات درمیون بزارمش.

 

 

 

 

 

عزیزم

 

 

خیلی از مرد ها هم شعر نمیخوانند یا زیادی رمانتیک نیستند....

 

 

بلد نیستند هر روز روی یک تکه کاغذ قلب شکل بنویسند ؛دوستت  دارم؛ و روی یخچال بچسبانند...

 

 

یا یکهو

 

 

برایت پیام بفرستند؛هوای خواب ندارد،دلی که کرده هوایت.."

 

 

آن ها " دوستت دارم" هایشان را جور دیگری حالی ات میکنند...

 

 

نه که بلد نباشند ها...نه

 

 

اما عشقشان انقدر عمیق است که توی کلام نمیگنجد...

 

 

توی یک "دوستت دارم" و "عاشقتم" جا نمیشود...

 

 

یک دوستت دارم اساسی قشنگی توی دستپاچگی هایشان وقت گریه کردنت پنهان است...

 

 

و یکی توی شرمزدگی بوسه های سریع و بی مقدمه شان..

 

 

و یکی..

 

 

یکی اش بی شک آن برق توی چشمانشان است وقتی از چیزی می ترسی و خدت را توی آغوششان جا میکنی...

 

 

این ها

 

 

خود امنیتند...

 

 

خود آرامش....

 

 

خود عشق...

 

 

این متن از فاطمه صابری نیا بود عزیزکم.

 

 

توی سراشپز پاپیون.

 

 

دخترک نازم

 

 

اینکه چطور، با چه کسی و در چه زمانی بخوای زندگیت رو شریک بشی بعهده ی خودته.

 

 

زمانی که مامان کوچیک بود

 

 

 

 

 

تو  انیمیشن ها میدید که شاهزاده ای سوار بر اسب سفید،پس از تحمل سختی ها و گذشتن از خطرها،به خواستگاری دختر پادشاه میومد و اونها تا اخر عمر خوشبخت بودن.

 

 

ذهنیت من و هم نسلام همین طور شکل گرفت.که شاهزاده ای بیاد دنبالت و خوشبختت کنه.

 

 

شاید برای همین پدر و مادرهای ما بجای یاد دادن سم زندگی،دخترهاشون رو شاهزاده و پرنسس بار میاوردن

 

 

تا کس دیگه ای بیاد و خوشبختشون کنه.

 

 

خیلی از هم نسلای من و خاله جونا بلد نیستن خودشون ،خودشونو خوشبخت کنن.

 

 

بزرگتر که شدم و نوجوون،جریانای فمنیستی تو ایران نفوذ پیدا کرده بود.

 

 

و کم و بیش همه ازش اطلاعاتی داشتن.

 

 

فمنیست ها میگفتن تا کی تکیه به جنس مخالف!واین تاکی پشتش خیلی چیزها بود:یکیش اینکه من نیاز به هیچ مردی ندارم تا منو خوشبخت کنه!خودم خوشبختیمو میسازم!من نیاز ندارم به خیلی چیزای دست و پاگیر،مثل حجب و حیا،مثل حمایت مردها،مثل زنانگی!

 

 

تفکر ما از یک شاهزاده ی منتظر،به یک مبارز حریف طلب تبدیل شد.

 

 

 

تا همینجا نوشتم دورتون بگردم

 

امضا ننه
امروز میخوام ادامه اش رو بنویسم🙂۸:۴۳،۱/۷/۱۴۰۰
بزرگتر که شدم فهمیدم فمنیسم پیرتر از من ،و متفاوت تر هست..
یک عده از ظلم در حق زن فریاد میزنند و برابری میخواهند،یک عده هم خیلی سوسکی😊سوار بر هر صدای بلندی میشوند،سوار اینان هم شدند.
من تا به این۲۷ سالگی زندگیم،وقتی در معرض قانون قرار گرفتم،فهمیدم دلم میخواهد قانون عوض شود..
اینکه من تا زمانی حقوق مادری دارم که همسرِ شوهرم باشم..
اینکه من زمانی حق تشکیل دوباره زندگی دارم تا وقتی که شوهرم،در حد مرگ بد باشد
اینکه من حق فعالیت اجتماعی ،درس خواندن،استفاده از هنر و استعدادم دارم،تا وقتی که همسرم به مزاقش خوش آید
همسری که ممکن است از لحاظ روانس سلامت ۱۰۰درصدی نداشته باشد..
اینهارا درباره ی بابا.نون میگویم؟ابدا
اون جان من است،برتر از جان..
من از حق طبیعی خودم میگویم،خود زن بودنم..
ولی همه ی اینها میگوید که من فمنیستم؟نه
فمنیست ها میگویند برابری
ولی چطور میشود برای مادربودن ،برابر با یک فرد دیگر شد..؟
چطور با آن ویار هیولا،هم پای یک نفر که زندگی مجردی دارد بدوم؟چطور میشور پدر بود و مانند یک مجرد،بی دغدغه زن و فرزند،سرکار رفت؟
چطور میشود طلاق گرفت و خسته از همه ی بار زندگی بر روی دوشت،پا بپای یک کسی که همراه دارد دوید..
چرا کسی به شرایط آدمها توجهی ندارد...
من تا به امروز به این سوال رسیده ام..
فردا چه میدانم؟نمیدانم
فعلا
 
۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۲:۱۶
تی تی 1

خوبی؟

خوشی؟

جات خوبه؟

حال دلت چی؟

من کلافه ام مامانجان

اینروزا بد به بابایی پیله میکنم🙈

یه مادر لوسی شد که نگو..

مامانجان میدونی،اینروزا فشار روم بود

فشار درسا،اینکه ترم اخرم چجوری میشه..

نگرانی های پیش پا افتاده!

گاهی زیاده مادر

خودم پروبال میدم بهشون

۰ نظر ۱۸ بهمن ۹۷ ، ۰۲:۴۴
تی تی 1

خوبی مامان جان؟

مامانی امروز حالش خوب نیست.

از دیشب یه درد بدی تو رحمم پیچید بعد هم امروز کمرم گرفت.

رحم جاییه که شما نه ماه اول زندگیتو توش شروع میکنی تا آماده ی بدنیا اومدن بشی.

گفتم دنیا..

مامان جان دنیا خیلی سخت شده..

میگن آخرالزمونه..

ولی تو نترس

تا وقتی که دستات تو دستای خدا باشه میتونی هرکسیو شکست بدی.

ولی اول باید نفست رو شکست بدی.

نفس چیه؟

نفس یه موجودیه تو بدن  آدم که اگه درست تربیت نشه مثل سگه هار میشه اگه هم درست تربیت بشه تبدیل میشه به یه نور قوی که میتونه همه ی تاریکی هارو ببره.

مامان جان دعا کن برامون

برا من و بابایی.

دوست داریم.

۱ نظر ۲۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۹:۲۷
تی تی 1

حالت خوبه؟

وای یه طوری شدم  

یه حس خاصیه..

این روزا منو بابایی به فکر این هستیم که شما رو به دنیا دعوت کنیم.

دلت میخواد بیای؟

مامان جان دنیا خوب و بد داره

یسری اتفاقا اینجا میفته که بعدا برات میگم کم کم.

مامان جان اینروزا دارم دنبال چیزا و کارایی میرم که باعث بشه شما تو یه بدن سالم بدنیا بیای.

نمیخوام عزیزکم ناخوش باشه... 

منو بابای چندتا اسم گفتیم

اخه نمیدونیم هنوز دختری یا پسر

فعلا 

۰ نظر ۱۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۶:۴۴
تی تی 1

 

من در زندگی دو بار پاهایم سست شد.

اولین بار سوم دبیرستان بودم.از مدرسه آمدم کسی در خانه نبود.

خواستم سراغ یخچال بروم که تلفن خانه زنگ خورد.

مامان بود.

:تی تی جان بیا روستا پدربزرگ فوت کرده خب؟

دنبال خواهرت برو کلاسه با خانوم احمدزاده هماهنگ کردم بیاردتون.

:ام..باشه.

نمازم را نخوانده بودم و حدس میزدم که الان خانه ی پدر پدرم شلوغ شده باشد و نشود نماز خواند

همین که قامت بستم پاهایم سست شد ..انگار هیچ رمقی برایم نمانده بود..انگار تازه فهمیدم ...

دفعه ی دوم چند دقیقه ی پیش بود

وقتی ننه شوکت بامزه گردالی،زیر اهمه شلنگ و سرم و لوله،با ناله ای بی جان در جواب همسرم که میپرسید ننه من را شناختی،دیدم

ناگهان رمق از زانوانم رفت

و بعد کمرم بی حس شد...

دو دلم..

دعا کنم بماند

یا به آرامش برسد...

 

بعدا نوشت:ننه شوکت 12آذر به آرامش رسید،ان شاالله

۱ نظر ۰۷ دی ۹۶ ، ۱۶:۵۷
تی تی 1