ماتیتی

احساسات رقیق یک قلم..

ماتیتی

احساسات رقیق یک قلم..

ماتیتی

هوالاول
ما تیتی یعنی ماه تیتی.یعنی شکوفه ماه.

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

۲ مطلب در دی ۱۴۰۱ ثبت شده است

قسمت دوم ستاره ها خاموش میشوند

مادربزرگ سکوت کرد..خیره شده بود به پتو و با انگشت اشاره اش نقشی نامفهوم میکشید.دوبار اتگشتش را کوبید روی آن نقش و آهی کوتاه کشید.چشمانش را بمن دوخت و لبخند زد.لبخندی که بیشتر یک انحنا پر از گریه بود.دلیل اینهمه غم را نمیدانستم.همیشه به اینجای داستان که میرسید در خودش میرفت و میگفت بقیه اش فرداشب.حتی اعتراض های کودکی ام هم بی فایده بود.آرام بلند میشد سرم را روی بالش میگذاشت دستی به موهایم میکشید خم میشد و آنرا میبوسید و میبویید و میرفت.اینجور شب ها حتی شب بخیر هم نمیگفت.
همیشه داستان این نبود.داستان پریان فقط برای یک شب از سال بود،وقتی ماه هلال در نازکترین قامت خودش بود.بیشتر اوقات داستان هایش خوش بودند با پایان خوش.زمانی که موهایم را شانه میزد و میبافت هم آوازی به زبان محلی میخواند.من هیچوقت معنی آواز را نفهمیدم.در کودکی تخیل میکردم که مثلا  آوازش به زبان پریان است.
خودم را پری کوچکی تصور میکردم که موهایی ابریشمین به رنگ ساقه های گندم دارم ،موهایی بلند که در باد رهایشان میکنم.اندک لحظات لذت بردن من از آن رویا،برای همان آواز خواندن مادربزرگ بود.آوازش که تمام میشد من همان دخترک موزوزی بودم که کسی حوصله ی شانه زدن موهایش را نداشت.همیشه کوتاه بود و با مصیبت نرم کننده بعد هر حمام شانه میشد.
لبخندی زدم و اشک نیامده را با مالش چشمم محو کردم.مادربزرگ نرفته بود.
نگاهش کردم.امشب حالش جور دیگری بود.چشمانش حسرت و اشتیاق را باهم دهشت.اوهم بمن نگاه کرد.لبخندی زد و گفت کجای داستان بودم؟
۲۴/دی/۱۴۰۱
ساعت۱و۱ دقیقه

۰ نظر ۲۴ دی ۰۱ ، ۰۱:۰۴
تی تی 1

در زمان های قدیم،آنهنگام که هنوز پریان در آسمان بال میگشودند و در انتهای غارها دیوان،کمین کرده در تاریکی منتظر راه گم کرده ها بودند،ستاره ها هنوز سخن میگفته و گل ها عطر داشتند،بر روی زمین تعداد اندکی آدم زندگی میکردند.
اول یک قبیله بود.قبیله ای رنگارنگ.هرکس در قبیله وظیفه ای داشت.کسی دام را میچراند.کسی بذر میکاشت،کسی میدوخت و کسی میپخت.
هرکس در کار خودش بهترین بود.
صبح به صبح پریان به آدمیان درود فرستاده و از غارها بر حذر میداشتند.آدمیان نیز با هدایا پریان را خشنود ساخته و عزت میگذاشتند.
روزگار خوش بود،نعمت فراوان.
اندک اندک جمعیت آدمیان زیاد شد.
قبیله،قبیله ها گشت.
هر قبیله هم کاری را بعهده گرفت.قبیله ای دام میپروراند،قبیله ای بذر میکاشت،قبیله ای میدوخت و قبیله ای میپخت.دام زیاد،قبیله ای را کمی آن طرف رود کشاند.قبیله ی کشتکار به دشت ها کوچ کردن  و دو قبیله دیگر مانده بودند در خانه اولیه.
باهم داد و ستد میکردند.
پریان نیز چند دسته شده بودند،و هرکدام بسمت قبیله ای پرواز میکرد.
روزگار همچنان خوش بود و دیوان همچنان منتظر.
پرنیان قبیله ی دامدار ،از ستاره ها خواسته بودند به زمین بیایند و در پایه های غار ها کشیک بدهند.از نزدیکی آدمیان و دیوها میترسیدند.
ستاره ها به زمین آمدند ،آدمیان از درخشش و  پاکی انها حیرت زده بودند و ازینکه ستاره ها در نزدیکی آنها ساکن شده بودند به خود میبالیدند.
شادی و غرور حضور ستاره ها ،از یادشان برده بودکه علت حضورشان چیست.
جشن اولین روز از اولین ماه رسیده بود،به عادت قدیم همه آنروز جمع میشدند،هم آدمیان هم پریان.
با جمع شدن قبیله ها خبر جدید ،خیلی زود میان دیگر قبایل پیچید.خبر ساکن شدن ستاره ها نزدیک کوه.ستاره ها تا به حال انقدر نزدیک آدمیان نبودند.هرزگای میشد بازی انها را در اسمان شب دید و لذت برد.ولی سکونت ستاره و ادم کنار هم  تا به حال نشده بود..همه با حیرت به لبخند غرور آمیز قبیله ی دام نگاه میکردند و آنها ،از گذشته متفاوت مینمودند.تا به حال آدمی دچار این حالات نشده بود.تا به حال نشده بود قبیله ای یک علامت مخصوص برای خود داشته باشد و قبیله ی دام،همراه خود ستاره ای ساخته از طلا را به همراه اورده بود.انها در چرخش دست جمعی شرکت نکردند.انها در شام دست جمعی شرکت نکردند.کم کم بقیه قبایل هم فاصله گرفتند.
قبیله ی دوخت،حس جدیدی تجربه کرده بود.احساس میکرد قلبش دچار چرک شده.
به نزد پریان رفته و از انها طلب ستاره کردند.قبیله دام با تکبر گفت که این سعادت انهاست نه دیگر قبایل.
قبیله ی دوخت به قبیله دام پوزخندی زد و ناگهان بویی در فضا پیچید.بو را ادمیان احساس نکردند. ولی پریان وحشت زده بودند.
دیوان درون غار بو کشیدند.ولی حرکتی نکردند.
زمانی گذشت بو همچنان در فضا بود و آدمیان نمیفهمیدند.
قبیله دوخت ستاره میخواست.شبی تا دیر هنگام بیدار ماند و وقتی قبیله دام در سکوت خواب فرا رفت،به سمت غار ها حرکت کردند.
ستاره ها میدرخشیدند.پاک.
قبیله دوخت با توری که دوخته بود ستاره ای را اسیر کرد.ستاره کدر شد.
تنوره ای از درون غار شنیده شد.قبیله دوخت ستاره را برداشت و دوید.
قبیله دام از صدای تنوره بیدار شد .ستاره را در دستان قبیله دوخت دید.عصبانی شد.بو در فضا شدید تر شد.پریان بال بال میزدند.قبیله دام جلوی قبیله دوخت را گرفت.پریان بال بال زنان بالای سرشان رحمت میپاشیدند.قبیله ها بهم خوردند.
ستاره شکست و خاموش شد.اولین خون به زمین ریخت.
قبیله ها عصبانی تر شدند .بوی گند فضارا گرفته بود.
دو قبیله کشت و پخت،از سرو صدا به میان معرکه آمدند.جسد خاموش ستاره را دیدند و به این فکر کردند که چرا ستاره ایندارند.
بو کل عالم را گرفت بود .ستاره ها در دهانه غار ها سو سو میزدند.
هر کدام از قبایل به طرف غارها دویدند.قبایل قاطی شده بودند و هرکدام به ستاره دست میزد ستاره کدر میشد.پریان با بالهای خود سعی میکردند ادمیان را پراکنده کنند.ستاره ها دانه دانه و به زمین می افتادند و زمین خونی میشد.
اخرین ستاره که افتاد جهان تاریک شد.تنها نور ماه اندک روشنایی میداد.
اولین دیو از غار بیرون آمد.خم شد و خون ستاره را از زمین لیسید.
آدمیان از وحشت سرجای خود خشک شده بودند.پریان ناله میکردند و در تاریکی بهم میخوردند.
دیوان کم کم از غار ها بیرون آمدند.
دیو بدبویی،مشتی آدم به چنگ گرفت و بلند کرد.معلوم نبود از کدام قبیله اند.سر انها را به دهان برد و ...
دیوها حمله کرده بودند.هر آدم به سمتی میگریخت ولی دیوان بو میکشیدند،همان بوی مسمئز کننده راهنمای آنها بود.آدمیان را از زیر سنگ هم کشیده پیدا میکردند و طعمه ی خود میساختند.
پریان دیگر بالی نداشتند.بالهایشان ریخته بود.پایی هم برای فرار نداشتند.زیر پای آدمیان و دیوان له شدند.
حالا تنها ماه مانده بود و این شب طولانی.دیگر ستاره ای نمانده بود که به استقبال خورشید برود تا روشنی بخشد.
ماه میگریست.نورش کم و خودش از این مصیبت هلال شده بود.
اشک ماه روی زمین چکید.
از آدمیان اندک مانده بود.
همان ها که فهمیده بودند دیوان کورند و فقط از روی بو میتنوانند آنها را پیدا کنند.
لحظاتی بود که سکوت دامنگیر شده بود.دیوان سیر از خوردن آدمیان،دراز کشیده و خرخر میکردند.
آدمیان خسته،رنجور از نبردی که به خودکشی میمانست،هریک جدا جدا ،در سوراخ موشی خود را چپانده بودند. شب به درازا کشیده بود.
بغض کشته شده ها،و نفرت از وضع کنونی نمیگذاشت درست بیندیشند.از پریان دیگر نمانده بود.سرنوشت نامعلوم بود.

ادامه دارد...

۰ نظر ۱۹ دی ۰۱ ، ۱۷:۳۹
تی تی 1