قسمت دوم ستاره ها خاموش میشوند
مادربزرگ سکوت کرد..خیره شده بود به پتو و با انگشت اشاره اش نقشی نامفهوم میکشید.دوبار اتگشتش را کوبید روی آن نقش و آهی کوتاه کشید.چشمانش را بمن دوخت و لبخند زد.لبخندی که بیشتر یک انحنا پر از گریه بود.دلیل اینهمه غم را نمیدانستم.همیشه به اینجای داستان که میرسید در خودش میرفت و میگفت بقیه اش فرداشب.حتی اعتراض های کودکی ام هم بی فایده بود.آرام بلند میشد سرم را روی بالش میگذاشت دستی به موهایم میکشید خم میشد و آنرا میبوسید و میبویید و میرفت.اینجور شب ها حتی شب بخیر هم نمیگفت.
همیشه داستان این نبود.داستان پریان فقط برای یک شب از سال بود،وقتی ماه هلال در نازکترین قامت خودش بود.بیشتر اوقات داستان هایش خوش بودند با پایان خوش.زمانی که موهایم را شانه میزد و میبافت هم آوازی به زبان محلی میخواند.من هیچوقت معنی آواز را نفهمیدم.در کودکی تخیل میکردم که مثلا آوازش به زبان پریان است.
خودم را پری کوچکی تصور میکردم که موهایی ابریشمین به رنگ ساقه های گندم دارم ،موهایی بلند که در باد رهایشان میکنم.اندک لحظات لذت بردن من از آن رویا،برای همان آواز خواندن مادربزرگ بود.آوازش که تمام میشد من همان دخترک موزوزی بودم که کسی حوصله ی شانه زدن موهایش را نداشت.همیشه کوتاه بود و با مصیبت نرم کننده بعد هر حمام شانه میشد.
لبخندی زدم و اشک نیامده را با مالش چشمم محو کردم.مادربزرگ نرفته بود.
نگاهش کردم.امشب حالش جور دیگری بود.چشمانش حسرت و اشتیاق را باهم دهشت.اوهم بمن نگاه کرد.لبخندی زد و گفت کجای داستان بودم؟
۲۴/دی/۱۴۰۱
ساعت۱و۱ دقیقه