ماتیتی

احساسات رقیق یک قلم..

ماتیتی

احساسات رقیق یک قلم..

ماتیتی

هوالاول
ما تیتی یعنی ماه تیتی.یعنی شکوفه ماه.

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

۷ مطلب با موضوع «هرمان» ثبت شده است

چرا در دیزی بازه؟
چرا دم خر درازه؟

چرا درگنجه بازه؟
کو تخم مرغ تازه؟
دختر این پیرزنه چرا گرامافون میزنه؟
 چرا آب تو تلمبه س،چرا گوشکوب قلمبه س؟
 وهزارتا چرای مسخره ی دیگه که تو عمرمون میان و  میرن 
و نتیجه اش میشه اینکه
هیچوقت اولین پر زدن گنجشک بچه ی روی درخت روبه روی کافه ای که الان نشستیم رو نبینیم...
_خب نبینیم!دخترونه حرف میزنیا!
_اگه بیفته و بالش زخمی بشه یا کسی نبینه و لگدش کنه یا خوراک موشای فاضلاب بشه..
_خب بشه !با تقدیر!که نمیشه جنگید!چرا در دیزی...
 هرمان_اقتباس_

۰ نظر ۰۵ آبان ۹۶ ، ۲۱:۲۴
تی تی 1
هوالهو

 

سرخ.سرخ‌ِّ سرخ.مثل لبو.یا نه مثل دانه های یاقوتی انار...

 

 

پوست لبش رو بی هوا کند.مزه شور خون رو حس کرد.سرخ مثل خون...

 

 

-ازم ناراحتی؟

 

 

نگاه عمیق..

 

 

-اه چشات مث غاره..این جوری زل نزن تو چشمم.چشات اصلا ته نداره...

 

 

قطره خون بزرگتر شد...دنیا رو خون گرفت....چشاش و خون گرفت...

 

 

میخواستم حرصتو در بیارم!خودت میدونی من چقدر دوست دارم...میخواستم آزمایشت کنم ببینم چقدر دوسم داری

 

 

تند و دست پاچه..خودش هم نمیدانست چه میگوید انگار

 

 

سرش پاین بود

 

 

-هری..

 

 

سرش تند بالا امد...اخم سبک و عمیق...

 

 

-باشه بابا هرمان جونم،آروم شدی؟من که برات توضیح دادم..هومن رو مه هم میشناسی،همکلاسیمه دیگه،بخدا...

 

 

نگاه سنگین و عمیق

 

 

-باشه قسم نمیخورم.پسر چشم پاکیه!اگه بدونه من چه دسیسه ای کرده بوم اصلا نگام نمیکرد...

 

 

نگاه خاص هرمان...

۰ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۰۲:۰۶
تی تی 1

هوالاخر

-اولین بار که همو دیدیم یادته؟

لبخند-نه!

چشمان متعجب -راس میگی؟

-آره.احساس نمیکنم اصلا اولین باری وجود داشته باشه..همیشه فکر میکنم همیشه باهم بودیم...

خنده.از آن دست خنده هایی که از مستی بعد از یک تعریف نشات گرفته-ولی من یادمه.اولین بار...تو کتاب فروشیت...هرمان میدونی چی توی تو از همه جذابتر بود؟

-چی؟

-آرامشت!انگار منو اصلا نمیدیدی.همینطور غرق کتاب بودی.واقعا منو ندیدی هرمان؟

خنده

-بعکس من تو مث اسفند رو آتیشی.کلی سوال.کلی حرف.راستشو بخوای بعضی وقتا انقدر تند حرف میزدی که من نمیفهمیدم چی میگی

-توهم انقدر آروم حرف میزنی که من مجبورم تمام وجودم بشه گوش تا بفهمم چی میگی

-هرمان

-جانم

-هرمان

-جانم

-هرمان

-جانم

خنده هیوا

-من هیچوقت دختر عصرهای پنجشنبه رو یادم نمیره

-منظورت منم؟

-آره.چرا همیشه عصر پنجشنبه میومدی؟

-خب نزدیک کتاب فروشی کلاس داشتم.اولش واسه کتاب تست اومدم بعدشم(هیوا کمی سرخ شد و صدایش را آهسته تر کرد)بخاطر صاحب کتاب فروشی..

لبخند خاص هرمان...

۰ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۰۲:۰۰
تی تی 1

هوالاعلی

-من از دست مامانت خسته شدم!بابا خونواده من الان رضایت نمیدن.می فهمی؟الان زوده.چرا مامانت انقدر گیر میده؟من دوسش دارم اما ببخشید..

هرمان اصلا در حال نبود.چشمانش حتی به هیوا نبود حواسش که جای خود.

-ختم کلام.نه!

-همه ی آدما برای اینکه از هر جهت رشد کنن یه ستون میخوان،یه کمک یه سکوی پرش.م تو زندگیم هیچوقت نتونستم به آدمی تکیه کنم...هرمان آرام زمزمه میکرد.

هیوا سرش را بسمت هرمان آرام چرخاند و گفت:چی؟یه لحظه هواسم پرت شد نفهمیدم چی گفتی.

-هر بار خواستم به یکی تکیه کنم خدا از من گرفتش.اول نفس حالام...

-چی میگی باخودت هرمان بلندتر بگو..

-انگار خودش میخواد منو تربیت کنه.با روش خودش.لبخندی روی لبهای هرمان نشست.از همان لبندهای مخصص خودش.آره واسه همینه که هیچوقت هیچکس تو زندگیم نبود.

هیوا با لج بند کوله اش را در مشتش گرفت و بلند شد.

-به مامان خانوم جانت بگو تا سال دیگه نمیشه.حداقلشوانقدر حرص نزنه.ما خودمون تکلیفمونو بهتر میدونیم!

۰ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۰۱:۵۹
تی تی 1
هوال...
اول راست،بعد چب بعد وسط....دوباره چب،بعد وسط ....مدام تکرار میکرد...
چشمش به بافه مثل شب روبه روش بود.لبخند محوی زد..
-میخوام کوتاشون کنم.
لبخند محو رفت....دلش گرفت و دستاش از بافتن افتاد.
-خسته شدم شستنش زمان بره..
نگاش به چشمای هرمان افتاد و نارضایتی و تو چشماش دید
-قشنگ میشم..باور کن امروز اون خانم آرایشگره بهم گفت.گفت که موهای کوتاه بهم میاد.گفت چیه مث زنای عصر قجر...
هرمان بی لبخند بر لب بافه رو باز کرد ...انگشتشو برد تو موهای مواج شده از گیس...
-میخوام قرمزش کنم...به بوستم میاد...مده دیگه..
.
.
.

هرمان عاشق موهای مثل شب هیواست.... 
۰ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۰۱:۵۵
تی تی 1

هوالعظیم

_:من شب رو دوس ندارم 
_:چرا؟
_:خوف داره..مخصوصا شبایی که هوا ابریه و مهتاب معلوم نیس.چش چش و نمیبینه.
_:اما من شب و دوس دارم،مخصوصا اون شبایی که نور مهتاب نیست و چش چشو نمیبینه..
هیوا برگشت و نگاهی به هرمان انداخت
_:چرا؟؟؟
_:اینجور وقتا آدم بیشتر دلش میخواد کنار قوت قلبش باشه..حس آرامش بیشتری داره،وقتی قوت قلبش هست..
_:اما من شب و دوس ندارم.
۰ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۰۱:۴۹
تی تی 1
هوالحبیب
هیوا:من راضیم
هرمان نگاهی کرد و سربه زیر انداخت:معلومه که راضی.من تا اونجایی که از دستم بر میاد برات انجام میدم،من برات کم نمیزارم...
هیوا.سکوت.نگاه بی تفاوت...
هرمان:اما تو تلاشی نمیکنی.خودت گفتی حتی نمیدونی دلتنگی برای من یعنی چه!!!وقتایی که دیگران و میبینی و برای من فرصتی نداری...
هرمان رویش را برگرداند تا هیوا بغضش را نبیند
بلند شد...کنار هیوا یک یادداشت دوستت دارم ویک شیشه عطر از هرمان مانده بود...
۰ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۰۱:۳۹
تی تی 1