ماتیتی

احساسات رقیق یک قلم..

ماتیتی

احساسات رقیق یک قلم..

ماتیتی

هوالاول
ما تیتی یعنی ماه تیتی.یعنی شکوفه ماه.

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

۲ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

 

من در زندگی دو بار پاهایم سست شد.

اولین بار سوم دبیرستان بودم.از مدرسه آمدم کسی در خانه نبود.

خواستم سراغ یخچال بروم که تلفن خانه زنگ خورد.

مامان بود.

:تی تی جان بیا روستا پدربزرگ فوت کرده خب؟

دنبال خواهرت برو کلاسه با خانوم احمدزاده هماهنگ کردم بیاردتون.

:ام..باشه.

نمازم را نخوانده بودم و حدس میزدم که الان خانه ی پدر پدرم شلوغ شده باشد و نشود نماز خواند

همین که قامت بستم پاهایم سست شد ..انگار هیچ رمقی برایم نمانده بود..انگار تازه فهمیدم ...

دفعه ی دوم چند دقیقه ی پیش بود

وقتی ننه شوکت بامزه گردالی،زیر اهمه شلنگ و سرم و لوله،با ناله ای بی جان در جواب همسرم که میپرسید ننه من را شناختی،دیدم

ناگهان رمق از زانوانم رفت

و بعد کمرم بی حس شد...

دو دلم..

دعا کنم بماند

یا به آرامش برسد...

 

بعدا نوشت:ننه شوکت 12آذر به آرامش رسید،ان شاالله

۱ نظر ۰۷ دی ۹۶ ، ۱۶:۵۷
تی تی 1

 

 

از افتاب مستقیم نیم روزی چشم هایم راتنگ کردم و لبه ی چادرم را جلوتر کشیدم تا سایبانی شود برای صورت رنگ پریده ام.

شکمم قار و قور میکرد و یاد ساندویچ دیشب دلم را بضعف اورده بود.

برگشتم و رها را مشغول دیدی زدن این و ان دیدم.

لبخندی زدم و گفتم فاطی میخوای رها رو بده من تو برو داخل.

جاری کوچکم از خدا خواسته رها را بمن سپرد و رفت درون غسالخانه.

قبل رفتن پدرشوهرم پرسید تو نمیری؟

+نه بابا من حالم بد میشه.

از بوی کافور معده ی خالیم بهم میخورد.

...

وسط حیاط قبرستان ،که زمینش از چمن های تازه پوشیده بود ایستاده بودیم.جمعیت مشکی پوش گعده ای ،مشغول صحبت بودند.

یاد برخورد اولمان افتادم:

خانوم سر راه خاله ی بابا رو برسونیم؟

+خاله طلعت و ؟

نه خاله صنعت!

+من تا بحال ندیدمش؟

نه بعد عروسیمون ندیدیش.

+اها نه بابا چه اشکالی داره😀

چه اسم باحالی داره😉

دقایقی بعد دستم در دستان مردانه ی زنی سفید رو ولی نسبتا پیر،محکم و مردانه فشرده میشد.

خاری خرزا؟(خوبی خواهرزاده؟)

صدایش هم مانند دست دادنش ،فرم راه رفتنش،فیگور تشستنش  مردانه بود.لبخندی به لبم نشست.

موقع خداحافظی دوباره دستم را فشرد

+خوش حال شدم از دیدنتون خاله

۰نوکرتم!

لبخندم عرضتر شد!

به محض پیاده شدنش

+وااااای چقدر باحال بود😂😂😂

....

اره خاله کلا تیپش مردونس.

بعد شوهرش تنها زندگی میکنه با این سنش از پس کاراش برمیاد.وقتی جوون بود همراه شوهرش مواد پخش میکرد😨😨😨😨😨

یبار پلیسا گرفتنشون خاله هم موتور شوهرشو برداش گاز داد از دستشون در رفت😨😨😨😨😨😰😰😰😰😵😵😵😵

+شوخی میکنی؟

نه بابا 😂😂😂خاله صنعت واسه خودش مردیه!

با باز شدن در غسال خانه صدای شیون های درهمی بگوش میرسید.

دستم از نگه داشتن رها خسته شده بود که فاطی با چشم های قرمز بسمتم امد.

بدش من دستت خسته شد؟

+اره فاطی برو کالسکشو بیار میزاریمش اونتو.

باشه

و من نگران ننه شوکت،مادر بزرگ همسرم بودم.با بدن نیمه فلج و زبان الکن در غسالخانه نشسته بود و جلوی چشمش بدن سفید و بی روح خواهرش را شست و شو میدادند.

صبح هنوز خستگی چشمانم نرفته بود که الف صدایم کرد خانوم بیدارشو من دارم میرم.

+کجا؟و خمیازه ای کشیدم.😪

خاله ضنعت فوت کرده

+چی؟اون که خوب بود!

دیشب یهو سکته کرد و تموم توهم میای ؟

+اره

وقتی از پله های خانه ی مادر پدرشوهرم که هم حیاط خانه ی پدرشوهرم است بالا رفتم نمیدانستم که ننه هنوز قضیه را میداند یا نه.

عاطفه جاری بزرگترم ،که دخترعموی همسرم نیز هست مشغول عوض کردن لباس های ننه بود و پیرزن با زبان بی زبانی میپرسید:سیاه برای چه؟

......

 

گفتم:عاطی موهاشو من شونه میزنم تو برو حاضر شو.و مشغول شانه کشیدن به موهای از حنا قرمز شده ی ننه شدم.

چند دقیقه بعد موهای قرمز بافته شده اش را زیر روسری مشکی پوشاندیم،کسی امد ،به پیرزن گفت که خواهرش فوت شده،و او با همان یک دست سالمش بر روی تنها پای حس دارش میکوبید و میگفت خاخر خاخر خاخر

من چه نمردمه خاخر.😢

 

......

 

تنها فرزند تنی اش و دو فرزند هوویش که اورا بسیار دوست میداشتند گریه کنان از غسالخانه بیرون امدند و پشت سرش جنازه روی تابوت لااله الا الله گویان حمل میشد.

به سمت غسال خانه رفتم و ننه ی بیچاره را دیدم که رنگ و رویش دست کمی از مرده نداشت.

غبغب سفید و چین خوردهذاش همراه با تمام بدنش میلرزید.دلم برایش سوخت.

خدا ادم رو دسش نکنه.این جمله ای بود که همه با دیدن مرگ خواهر جوانتر و معلولیت خواهر بزرگتر میگفتند.

ننه ی بی حس و حال را بسمت خانه بردیم.چند لحظه ای که همرا جمعیت تشییع کننده بود الله الله میگفت.

+عاطی؟

جان؟

چطور فوت کرد؟

فینش را کمی بالا کشید:خاله این اواخر خونش شده بود پاتوق اونایی که مواد میکشن.

اصلا کل محلشون میمودن اونجا.

دیشب یکی اومده بود،همون لحظه سکته کرد.پسره هم تا خاله رو رسوند بیمارستان تموم کرده بود

 

.....

برایش قران و فاتحه خواندم.

کاری که بنظرم بیشتر از هرچیز بدردش میخورد.

در راه بازگشت به همسرم گفتم:راستش نمیدنم

بخاطر خصلت پایان خوش طلب ما ایرانیاس یا بخاطر حدیث پیامبر که میگه گمان خوش داشته باشین

من دلم میخواد فک کنم خاله خونشو پاتوق کرده بود تا هم محلیاش تو هر خرابه ای دنبال مواد نرن

خیلیاشون جوون بودن

شاید خاله اینطوری جلوی بدتر شدنشون و گرفت...

شایدم فکرم فقط فکره..

بهر حال ،

خدا بیامرزدش.

پایان

۲ نظر ۰۶ دی ۹۶ ، ۱۷:۲۷
تی تی 1