ماتیتی

احساسات رقیق یک قلم..

ماتیتی

احساسات رقیق یک قلم..

ماتیتی

هوالاول
ما تیتی یعنی ماه تیتی.یعنی شکوفه ماه.

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

۴ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

قسمت دوم ستاره ها خاموش میشوند

مادربزرگ سکوت کرد..خیره شده بود به پتو و با انگشت اشاره اش نقشی نامفهوم میکشید.دوبار اتگشتش را کوبید روی آن نقش و آهی کوتاه کشید.چشمانش را بمن دوخت و لبخند زد.لبخندی که بیشتر یک انحنا پر از گریه بود.دلیل اینهمه غم را نمیدانستم.همیشه به اینجای داستان که میرسید در خودش میرفت و میگفت بقیه اش فرداشب.حتی اعتراض های کودکی ام هم بی فایده بود.آرام بلند میشد سرم را روی بالش میگذاشت دستی به موهایم میکشید خم میشد و آنرا میبوسید و میبویید و میرفت.اینجور شب ها حتی شب بخیر هم نمیگفت.
همیشه داستان این نبود.داستان پریان فقط برای یک شب از سال بود،وقتی ماه هلال در نازکترین قامت خودش بود.بیشتر اوقات داستان هایش خوش بودند با پایان خوش.زمانی که موهایم را شانه میزد و میبافت هم آوازی به زبان محلی میخواند.من هیچوقت معنی آواز را نفهمیدم.در کودکی تخیل میکردم که مثلا  آوازش به زبان پریان است.
خودم را پری کوچکی تصور میکردم که موهایی ابریشمین به رنگ ساقه های گندم دارم ،موهایی بلند که در باد رهایشان میکنم.اندک لحظات لذت بردن من از آن رویا،برای همان آواز خواندن مادربزرگ بود.آوازش که تمام میشد من همان دخترک موزوزی بودم که کسی حوصله ی شانه زدن موهایش را نداشت.همیشه کوتاه بود و با مصیبت نرم کننده بعد هر حمام شانه میشد.
لبخندی زدم و اشک نیامده را با مالش چشمم محو کردم.مادربزرگ نرفته بود.
نگاهش کردم.امشب حالش جور دیگری بود.چشمانش حسرت و اشتیاق را باهم دهشت.اوهم بمن نگاه کرد.لبخندی زد و گفت کجای داستان بودم؟
۲۴/دی/۱۴۰۱
ساعت۱و۱ دقیقه

۰ نظر ۲۴ دی ۰۱ ، ۰۱:۰۴
تی تی 1

در زمان های قدیم،آنهنگام که هنوز پریان در آسمان بال میگشودند و در انتهای غارها دیوان،کمین کرده در تاریکی منتظر راه گم کرده ها بودند،ستاره ها هنوز سخن میگفته و گل ها عطر داشتند،بر روی زمین تعداد اندکی آدم زندگی میکردند.
اول یک قبیله بود.قبیله ای رنگارنگ.هرکس در قبیله وظیفه ای داشت.کسی دام را میچراند.کسی بذر میکاشت،کسی میدوخت و کسی میپخت.
هرکس در کار خودش بهترین بود.
صبح به صبح پریان به آدمیان درود فرستاده و از غارها بر حذر میداشتند.آدمیان نیز با هدایا پریان را خشنود ساخته و عزت میگذاشتند.
روزگار خوش بود،نعمت فراوان.
اندک اندک جمعیت آدمیان زیاد شد.
قبیله،قبیله ها گشت.
هر قبیله هم کاری را بعهده گرفت.قبیله ای دام میپروراند،قبیله ای بذر میکاشت،قبیله ای میدوخت و قبیله ای میپخت.دام زیاد،قبیله ای را کمی آن طرف رود کشاند.قبیله ی کشتکار به دشت ها کوچ کردن  و دو قبیله دیگر مانده بودند در خانه اولیه.
باهم داد و ستد میکردند.
پریان نیز چند دسته شده بودند،و هرکدام بسمت قبیله ای پرواز میکرد.
روزگار همچنان خوش بود و دیوان همچنان منتظر.
پرنیان قبیله ی دامدار ،از ستاره ها خواسته بودند به زمین بیایند و در پایه های غار ها کشیک بدهند.از نزدیکی آدمیان و دیوها میترسیدند.
ستاره ها به زمین آمدند ،آدمیان از درخشش و  پاکی انها حیرت زده بودند و ازینکه ستاره ها در نزدیکی آنها ساکن شده بودند به خود میبالیدند.
شادی و غرور حضور ستاره ها ،از یادشان برده بودکه علت حضورشان چیست.
جشن اولین روز از اولین ماه رسیده بود،به عادت قدیم همه آنروز جمع میشدند،هم آدمیان هم پریان.
با جمع شدن قبیله ها خبر جدید ،خیلی زود میان دیگر قبایل پیچید.خبر ساکن شدن ستاره ها نزدیک کوه.ستاره ها تا به حال انقدر نزدیک آدمیان نبودند.هرزگای میشد بازی انها را در اسمان شب دید و لذت برد.ولی سکونت ستاره و ادم کنار هم  تا به حال نشده بود..همه با حیرت به لبخند غرور آمیز قبیله ی دام نگاه میکردند و آنها ،از گذشته متفاوت مینمودند.تا به حال آدمی دچار این حالات نشده بود.تا به حال نشده بود قبیله ای یک علامت مخصوص برای خود داشته باشد و قبیله ی دام،همراه خود ستاره ای ساخته از طلا را به همراه اورده بود.انها در چرخش دست جمعی شرکت نکردند.انها در شام دست جمعی شرکت نکردند.کم کم بقیه قبایل هم فاصله گرفتند.
قبیله ی دوخت،حس جدیدی تجربه کرده بود.احساس میکرد قلبش دچار چرک شده.
به نزد پریان رفته و از انها طلب ستاره کردند.قبیله دام با تکبر گفت که این سعادت انهاست نه دیگر قبایل.
قبیله ی دوخت به قبیله دام پوزخندی زد و ناگهان بویی در فضا پیچید.بو را ادمیان احساس نکردند. ولی پریان وحشت زده بودند.
دیوان درون غار بو کشیدند.ولی حرکتی نکردند.
زمانی گذشت بو همچنان در فضا بود و آدمیان نمیفهمیدند.
قبیله دوخت ستاره میخواست.شبی تا دیر هنگام بیدار ماند و وقتی قبیله دام در سکوت خواب فرا رفت،به سمت غار ها حرکت کردند.
ستاره ها میدرخشیدند.پاک.
قبیله دوخت با توری که دوخته بود ستاره ای را اسیر کرد.ستاره کدر شد.
تنوره ای از درون غار شنیده شد.قبیله دوخت ستاره را برداشت و دوید.
قبیله دام از صدای تنوره بیدار شد .ستاره را در دستان قبیله دوخت دید.عصبانی شد.بو در فضا شدید تر شد.پریان بال بال میزدند.قبیله دام جلوی قبیله دوخت را گرفت.پریان بال بال زنان بالای سرشان رحمت میپاشیدند.قبیله ها بهم خوردند.
ستاره شکست و خاموش شد.اولین خون به زمین ریخت.
قبیله ها عصبانی تر شدند .بوی گند فضارا گرفته بود.
دو قبیله کشت و پخت،از سرو صدا به میان معرکه آمدند.جسد خاموش ستاره را دیدند و به این فکر کردند که چرا ستاره ایندارند.
بو کل عالم را گرفت بود .ستاره ها در دهانه غار ها سو سو میزدند.
هر کدام از قبایل به طرف غارها دویدند.قبایل قاطی شده بودند و هرکدام به ستاره دست میزد ستاره کدر میشد.پریان با بالهای خود سعی میکردند ادمیان را پراکنده کنند.ستاره ها دانه دانه و به زمین می افتادند و زمین خونی میشد.
اخرین ستاره که افتاد جهان تاریک شد.تنها نور ماه اندک روشنایی میداد.
اولین دیو از غار بیرون آمد.خم شد و خون ستاره را از زمین لیسید.
آدمیان از وحشت سرجای خود خشک شده بودند.پریان ناله میکردند و در تاریکی بهم میخوردند.
دیوان کم کم از غار ها بیرون آمدند.
دیو بدبویی،مشتی آدم به چنگ گرفت و بلند کرد.معلوم نبود از کدام قبیله اند.سر انها را به دهان برد و ...
دیوها حمله کرده بودند.هر آدم به سمتی میگریخت ولی دیوان بو میکشیدند،همان بوی مسمئز کننده راهنمای آنها بود.آدمیان را از زیر سنگ هم کشیده پیدا میکردند و طعمه ی خود میساختند.
پریان دیگر بالی نداشتند.بالهایشان ریخته بود.پایی هم برای فرار نداشتند.زیر پای آدمیان و دیوان له شدند.
حالا تنها ماه مانده بود و این شب طولانی.دیگر ستاره ای نمانده بود که به استقبال خورشید برود تا روشنی بخشد.
ماه میگریست.نورش کم و خودش از این مصیبت هلال شده بود.
اشک ماه روی زمین چکید.
از آدمیان اندک مانده بود.
همان ها که فهمیده بودند دیوان کورند و فقط از روی بو میتنوانند آنها را پیدا کنند.
لحظاتی بود که سکوت دامنگیر شده بود.دیوان سیر از خوردن آدمیان،دراز کشیده و خرخر میکردند.
آدمیان خسته،رنجور از نبردی که به خودکشی میمانست،هریک جدا جدا ،در سوراخ موشی خود را چپانده بودند. شب به درازا کشیده بود.
بغض کشته شده ها،و نفرت از وضع کنونی نمیگذاشت درست بیندیشند.از پریان دیگر نمانده بود.سرنوشت نامعلوم بود.

ادامه دارد...

۰ نظر ۱۹ دی ۰۱ ، ۱۷:۳۹
تی تی 1

مظلومی قلب را از میان یخها برداشت، با بیحوصلگی دستش را دراز کرد تا قلب را بگیرد  تعلل مظلومی نگاهش را به چشمان او دوخت و مژه های خیس او اخمش را درهم کشاند.
پرسنل اتاق عمل که نباید انقدر سوسول باشد!
حتما بعد اتمام عمل با او صحبت میکرد.چشم غره ای به او رفت ،مظلومی قلب را به آرامی در دست او گذاشت و شانه هایش اندکی لرزید.
قلب را به درون سینه سر داد.
کمی مور مورش شد،دکتر پنجه طلا بود ولی هربار ازین اتفاق مومورش میشد.یک هیجان فاقد شادی زیر پوستش میدوید.خواست عرقش را خشک کنند.
رگ ها را به قلب وصل کرد
سینه ی پسرک نوجوان را دوخت .
زانویش کمی تیر کشید.حتما بخاطر زیاد ایستادن بود.
گفت خسته نباشید و نگاه سرسری ای به همه انداخت ولی نگاه میخ آنها ،تعجبش را برانگیخت.
شانه ای بالا انداخت و از اتاق عمل خارج شد.
خسته بودو کوفته.انگار ده نفر اورا زده بودند.دلش یه نوشیدنی ملایم میخواست و خواب .
حوصله پاسخگویی به همراهان بیمار را نداشت میدانست پا که به بیرون اتاق بگذارد دوره اش میکنند.
پایش را بیرون گذاشت و دم گرفت تا جملاتی که در ذهنش اماده بود را طوطی وار تکرار کند.ولی کسی جلو نیامد،حتی خانمی چادر روی صورتش کشید و زیر چادر جسمش لرزید.
باز هم ایستاد،ولی باز کسی جلو نیامد
تعجب کرده بود.امروز همه عالم اورا متعجب میکرد.
صدایش را صاف کرد و گفت عمل خوب بود.همین.انقدر سر به زیر انداخته بودند که خودش حرفش را قیچی کرد.
آرام راه اتاق استراحت را در پیش گرفت.سرش درد میکرد.کوفتگی بدنش بیشتر شده بود.
دلش میخواست ان نوجوان تصادف کرده را یک فصل کتک بزند.اخر ۱۶ سالگی و ویراژ در خیابان!زده بود یک ماشین دیگر راهم همراه خودش نفله کرده بود.همراهش که در دم جان سپرده بود.به همراه یک سرنشین آن ماشین..
پوفی کشید.
در اتاق را باز کرد ولی برق را روشن نکرد.چشمانش میسوخت.حتی حوصله نوشیدنی گرم هم نداشت دیگر.فقط میخواست تنش اندکی ارام بگیرد.
دراز کشید و پاهایش را روی تخت گذاشت،لعنتی سوزش زانویش بیشتر شده بود.حتی نمیتوانست زانویش را خم کند.
با عصبانیت بلند شد و پاچه شلوارش را بالا داد.باورش نمیشد
مگر میشد زخم به ان بزرگی ناگهانی روی پایش ایجاد شود!انهم بدون برخورد با جایی.بلند شد ولی پاچه شلوارش را پایین نکشید همانطور بسمت کلید برق رفت و ان را فشرد.
هجوم نور به چشمانش باعث شد انرا محکم ببندد.
کم کم چشمش چپش را باز کرد و به زانویش نگاه کرد.چشم راستش را هم با تعجب گشود .خون می آمد!این دیگر چه مرضی بود!مگر میشود.
به سمت کمد رفت تا دستمالی روی زخم بگذارد
در بدون زدن باز شد و دکتر حاجت خیره نگاهش کرد.
نفس عمیقی کشید و گفت مسئله ای نیست بابا نمیدونم چی شده انگار کشیده به جایی حواسم نبوده،انقدر که عجله کردم برا این پیوند حتما سابیده جایی متوجه نشدم.
نگاه دکتر حاجت تازه به زانویش دوخته شد.و ابروهایش را کمی بالا داد.
گفت باند پیشونیت هم خونی شده،باید عوضش کنم صبر کن برم وسیله بیارم.
نگاهش را به آینه در اتاق انداخت و با دیدن سرو وضعش تعجبش بیشتر ازین نمیشد دیگر.
چه اتفاقی افتاده بود ؟حافظه اش را از دست داده بود؟
دستش را مستاصل روی پیشانی اش گذاشت.
ساعت ۴ صبح بود
ارام روی تخت دراز کشید ،نور لامپ سقفی چشمش را نمیزد.ذهنش آشفته بود.چه مرگش شده بود؟
سعی کرد یادش بیاید کجا زمین خورده.چیزی یادش نیامد..
قلبش محکم به سینه اش میکوبید
شاید کمی خواب میتوانست حالش را بهبود بخشد و حافظه ی تعطیل شده اش را بکار بیندازد.
خمیازه ای کشید.
طبق عادت کارهای پیش رویش را مرور کرد
جلسه هیئت مدیره
پرداخت ماهانه ی سه فرزند خوانده اش به حساب بهزیستی
برگشت زدن چک سرابنژاد
خرید یک عروسک زنبور برای پسرش آرتا..
نام آرتا در گوشش زنگ خورد
زنگ طولانی،تبدیل به سوت شد..
گوش هایش دیگر جز صدای سوت کشیدن لاستیک رو آسفالت نمیشنید..پیچیدن ماشین پژویی جلوی آنها در کمتر از صدم ثانیه بود..
خودش کمربندش را طبق عادت بسته بود ولی آرتا گفت که دیگر رسیدیم و بازش کرده بود،فقط سه دقیقه مانده بود به درب منزل برسند..
نفس نمیکشید.بدنش فلج شده بود و همانطور زل زده بود به سقف
فلج شدنش مانند زمانی بود که نبض آرتا را گرفت..
قلب آرتا نمیزد..
شاید انگشتانش فلج بودند که نبض را حس نکرده بودند.
نفسش نمی آمد..
بدنش بیکباره یخ زده بود..
تا برسند به بیمارستان و جواب اسکن بیاید و بگوید مرگ مغزی،و بیهوش شود ،انگار در آهن گداخته بود
ولی بعد شنیدن مرگ ،یخ زده بود
بیهوش شده بود حتی
۱۲ سال دست تنها یادگار ناهید را بزرگ کرده بود و حالا اورا تنها گذاشته بود و رفته بود پیش مادرش...
باید کاری انجام میداد
نمیگذاشت قلب پسرکش نزند
ناهید قبل سزارین با التماس نگاهش کرده بود و گفته بود بگذار قلب پسرم بتپد..
باید کاری میکرد
بهوش که آمد به التماس های دکتر نجات و نگاه خیره دیگران توجهی نکرد
حتی گریه های مادرش از زیر چادری که نصفش روی زمین کشیده میشد هم تاثیری در او نگذاشت..کمرش برای آرتا خم شده بود
پس چگونه او زنده است..
خودش آماده شد برای اتاق عمل و پیوند...
پس مردن اینگونه بود
جانت را میگذاری کف دستت..
حالا دیگر قلب میتپید...
دیوانگی بود
ولی لبخندی زد و چشم بست
مردن چقدر راحت بود..
۲۸/آذر/۱۴۰۱
۳:۴۶

 

۰ نظر ۲۸ آذر ۰۱ ، ۰۳:۴۸
تی تی 1

سرش را کج گذاشته بود روی پشتی مبل،موهای درهم و گره خورده  اش پخش شده بودند.پای راستش را جمع کرده بود در شکمش و پای چپش را روی مبل دراز کرده بود.تب داشت.
انگشت اشاره اش،اشکال نامشخصی را روی لکه ی مبل میکشید.نگاهش خیره به سه کنج سقف بود و ذهنش خالی.
نگاهش را چرخاند سمت تلوزیون خاموش،نوری که از پنجره میتابید گرد و لکه های روی صفحه را بیشتر به چشم میکشید.
رمقی برای بلند شدن نداشت.
نگاهش سر خورد روی بدنش،چقدر خرج باشگاهش کرده بود و حالا شکم آورده بود.حتی به ان هم حسی نداشت.
تا کجا پیش رفته بود..
از کجا شروع شده بود..
بقول دوست صمیمی اش خوشی زیر دلش زده بود؟
یا بقول آن کاربر فضای مجازی ،حق با او بود با ۱۳۷ لایک ...
خودش به خودش حق میداد؟
سرش را به چپ و راست تکان داد و رو به سقف گرفت
قطره اشکی از چشمش چکید..
ذهن خالی اش حالا در معرض سیل افکار گوناگون قرار گرفته بود..
همسرش را دوست داشت؟
جرات نداشت به این سوال فکر کند
جوابش را میدانست
واگر جواب میداد روی خودش بالا می اورد...
به حلقه اش روی میز جلو مبلی نگاه کرد
سرش را دوباره تکیه داد به پشتی مبل،خواست دوباره ذهنش را خالی کند ولی به اراده اون نبود
قدم اولی که اورا به اینجا کشاند چه بود..
این سوال مدام در ذهنش تکرار میشد...
آرزوها و رویاهایش،تفاوت های بین و او و همسرش،صدای گرم و کلمات آن سایه؟شاید حق با کاربر مجازی بود؟هوم؟اون تصورات دیگری از عشق داشت و بعد از ازدواج باید با واقعیات زندگی میکرد.
چشمان همسرش ناگهان در ذهنش نقش بست،چشمانش را محکم بست و سرش را بشدت تکان داد.
نه میخواست با عذاب وجدان فکر کند نه میخواست حق به جانب باشد.چقدر در زندگی اش از ادمهای خودخواه حالش بهم میخورد و عین این یک ماه هربار از خود میپرسید خودخواه شده بود؟توجیه می اورد؟
کاش کسی بود که اورا ازین دوبه شکی ها بیرون میکشید.
شاید اصلا کارش خیانت نبود،یه گفتگوی ساده پیرامون احساسات و تفاهمات مگر لولو خرخره است؟۸میلیارد ادم در دنیا هستند که ممکن است سلایقشان شبیه به هم باشد ودست بر قضا او یک غریبه را یافته بود،اصلا تفکرات دگم پدر و مادرش به او عذاب وجدان میدادند وگرنه صحبتهای معمولیشان چه ایرادی داشت!حالا مجبور بودند بخاطر فضای بسته اجتماع خصوصی و مراقب از نگاه دیگران صحبت های معمولی کنند.
چشمانش را باز کرد
معمولی؟واقعا معمولی بود؟پس چرا بعد از شنیدن ویس های آن فرد در سایه کف دستش عرق میکرد
چرا با هندزفری گوش میداد..
چرا دلش مچاله شد الان..
چرا شبها که همسرش خواب بود پیام میدادند؟
چرا کم کم سرکار از جلوی اتاق او رد میشد که نگاهشان بهم بیفتد..کار ..
چقدر همسرش برای اینکه اینجا استخدام شود دعا کرده بود...
دوستش داشت؟...جوابش را میدانست و عقش گرفت
حتی تا دستشویی ندوید،همانجا روی خودش بالا اورد..اخ اگر همسرش،اورا درین نکبت میدید...
با دست خودش راهی اش کرده بود مسافرت.
عرق کرده بود..تب تندش زود عرق کرده بود..
امروز که خواب دیده بود با تب از جا پرید..از خواب که نه کابوسش چیزی بیاد نداشت..فقط همان لحظه اول دست کشید روی جای خالی همسرش...
بلند شد و بدون فکر پنجره را باز کرد و گوشی اش را تا جایی که توان داشت پرت کرد..
قدم اول از دیدن اتفاقی استوری ان سایه بود..
باد خنکی میوزید و لرز اندکی گرفته بود..
باید خط تلفن دیگری میخرید...
شاید این قدم اول برای فرار و جبران بود..
۲۴/اذر/۱۴۰۱
۲:۲۰

۰ نظر ۲۴ آذر ۰۱ ، ۰۲:۲۵
تی تی 1