ماتیتی

احساسات رقیق یک قلم..

ماتیتی

احساسات رقیق یک قلم..

ماتیتی

هوالاول
ما تیتی یعنی ماه تیتی.یعنی شکوفه ماه.

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

 

۲۵ سالگیم در اعتباد گدشت.

 

 

چند سالیست که معتادم.

 

 

الان داشتم به دوران راهنمایی  و دبیرستانم فکر میکردم  و دلتنگ شدم.نه دلتنگ ان دوران.دلتنگ اینکه شاید مینوانست حور دیگه ای باشد.جور دیگری رقم بزنم و نزدم

 

 

اینده که به امروز قکر کنم هم دلتنگ میشوم؟

 

 

هشتگ معتاد

هشتگ ترک کن ادم باش

هشتگ یه شب میخوابی فرداش پا میشی دوباره فراموش میکنی

هشتگ والا

۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۲:۱۹
تی تی 1

بسم الله

 

 

سلام نازنینم

 

 

حالت خوبه؟

 

 

یعنی تو الان داری چیکار میکنی؟!!!!!! J

 

 

یه متنیو خوندم بنظرم رسید باهات درمیون بزارمش.

 

 

 

 

 

عزیزم

 

 

خیلی از مرد ها هم شعر نمیخوانند یا زیادی رمانتیک نیستند....

 

 

بلد نیستند هر روز روی یک تکه کاغذ قلب شکل بنویسند ؛دوستت  دارم؛ و روی یخچال بچسبانند...

 

 

یا یکهو

 

 

برایت پیام بفرستند؛هوای خواب ندارد،دلی که کرده هوایت.."

 

 

آن ها " دوستت دارم" هایشان را جور دیگری حالی ات میکنند...

 

 

نه که بلد نباشند ها...نه

 

 

اما عشقشان انقدر عمیق است که توی کلام نمیگنجد...

 

 

توی یک "دوستت دارم" و "عاشقتم" جا نمیشود...

 

 

یک دوستت دارم اساسی قشنگی توی دستپاچگی هایشان وقت گریه کردنت پنهان است...

 

 

و یکی توی شرمزدگی بوسه های سریع و بی مقدمه شان..

 

 

و یکی..

 

 

یکی اش بی شک آن برق توی چشمانشان است وقتی از چیزی می ترسی و خدت را توی آغوششان جا میکنی...

 

 

این ها

 

 

خود امنیتند...

 

 

خود آرامش....

 

 

خود عشق...

 

 

این متن از فاطمه صابری نیا بود عزیزکم.

 

 

توی سراشپز پاپیون.

 

 

دخترک نازم

 

 

اینکه چطور، با چه کسی و در چه زمانی بخوای زندگیت رو شریک بشی بعهده ی خودته.

 

 

زمانی که مامان کوچیک بود

 

 

 

 

 

تو  انیمیشن ها میدید که شاهزاده ای سوار بر اسب سفید،پس از تحمل سختی ها و گذشتن از خطرها،به خواستگاری دختر پادشاه میومد و اونها تا اخر عمر خوشبخت بودن.

 

 

ذهنیت من و هم نسلام همین طور شکل گرفت.که شاهزاده ای بیاد دنبالت و خوشبختت کنه.

 

 

شاید برای همین پدر و مادرهای ما بجای یاد دادن سم زندگی،دخترهاشون رو شاهزاده و پرنسس بار میاوردن

 

 

تا کس دیگه ای بیاد و خوشبختشون کنه.

 

 

خیلی از هم نسلای من و خاله جونا بلد نیستن خودشون ،خودشونو خوشبخت کنن.

 

 

بزرگتر که شدم و نوجوون،جریانای فمنیستی تو ایران نفوذ پیدا کرده بود.

 

 

و کم و بیش همه ازش اطلاعاتی داشتن.

 

 

فمنیست ها میگفتن تا کی تکیه به جنس مخالف!واین تاکی پشتش خیلی چیزها بود:یکیش اینکه من نیاز به هیچ مردی ندارم تا منو خوشبخت کنه!خودم خوشبختیمو میسازم!من نیاز ندارم به خیلی چیزای دست و پاگیر،مثل حجب و حیا،مثل حمایت مردها،مثل زنانگی!

 

 

تفکر ما از یک شاهزاده ی منتظر،به یک مبارز حریف طلب تبدیل شد.

 

 

 

تا همینجا نوشتم دورتون بگردم

 

امضا ننه
امروز میخوام ادامه اش رو بنویسم🙂۸:۴۳،۱/۷/۱۴۰۰
بزرگتر که شدم فهمیدم فمنیسم پیرتر از من ،و متفاوت تر هست..
یک عده از ظلم در حق زن فریاد میزنند و برابری میخواهند،یک عده هم خیلی سوسکی😊سوار بر هر صدای بلندی میشوند،سوار اینان هم شدند.
من تا به این۲۷ سالگی زندگیم،وقتی در معرض قانون قرار گرفتم،فهمیدم دلم میخواهد قانون عوض شود..
اینکه من تا زمانی حقوق مادری دارم که همسرِ شوهرم باشم..
اینکه من زمانی حق تشکیل دوباره زندگی دارم تا وقتی که شوهرم،در حد مرگ بد باشد
اینکه من حق فعالیت اجتماعی ،درس خواندن،استفاده از هنر و استعدادم دارم،تا وقتی که همسرم به مزاقش خوش آید
همسری که ممکن است از لحاظ روانس سلامت ۱۰۰درصدی نداشته باشد..
اینهارا درباره ی بابا.نون میگویم؟ابدا
اون جان من است،برتر از جان..
من از حق طبیعی خودم میگویم،خود زن بودنم..
ولی همه ی اینها میگوید که من فمنیستم؟نه
فمنیست ها میگویند برابری
ولی چطور میشود برای مادربودن ،برابر با یک فرد دیگر شد..؟
چطور با آن ویار هیولا،هم پای یک نفر که زندگی مجردی دارد بدوم؟چطور میشور پدر بود و مانند یک مجرد،بی دغدغه زن و فرزند،سرکار رفت؟
چطور میشود طلاق گرفت و خسته از همه ی بار زندگی بر روی دوشت،پا بپای یک کسی که همراه دارد دوید..
چرا کسی به شرایط آدمها توجهی ندارد...
من تا به امروز به این سوال رسیده ام..
فردا چه میدانم؟نمیدانم
فعلا
 
۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۲:۱۶
تی تی 1