ماتیتی

احساسات رقیق یک قلم..

ماتیتی

احساسات رقیق یک قلم..

ماتیتی

هوالاول
ما تیتی یعنی ماه تیتی.یعنی شکوفه ماه.

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

 

 

از افتاب مستقیم نیم روزی چشم هایم راتنگ کردم و لبه ی چادرم را جلوتر کشیدم تا سایبانی شود برای صورت رنگ پریده ام.

شکمم قار و قور میکرد و یاد ساندویچ دیشب دلم را بضعف اورده بود.

برگشتم و رها را مشغول دیدی زدن این و ان دیدم.

لبخندی زدم و گفتم فاطی میخوای رها رو بده من تو برو داخل.

جاری کوچکم از خدا خواسته رها را بمن سپرد و رفت درون غسالخانه.

قبل رفتن پدرشوهرم پرسید تو نمیری؟

+نه بابا من حالم بد میشه.

از بوی کافور معده ی خالیم بهم میخورد.

...

وسط حیاط قبرستان ،که زمینش از چمن های تازه پوشیده بود ایستاده بودیم.جمعیت مشکی پوش گعده ای ،مشغول صحبت بودند.

یاد برخورد اولمان افتادم:

خانوم سر راه خاله ی بابا رو برسونیم؟

+خاله طلعت و ؟

نه خاله صنعت!

+من تا بحال ندیدمش؟

نه بعد عروسیمون ندیدیش.

+اها نه بابا چه اشکالی داره😀

چه اسم باحالی داره😉

دقایقی بعد دستم در دستان مردانه ی زنی سفید رو ولی نسبتا پیر،محکم و مردانه فشرده میشد.

خاری خرزا؟(خوبی خواهرزاده؟)

صدایش هم مانند دست دادنش ،فرم راه رفتنش،فیگور تشستنش  مردانه بود.لبخندی به لبم نشست.

موقع خداحافظی دوباره دستم را فشرد

+خوش حال شدم از دیدنتون خاله

۰نوکرتم!

لبخندم عرضتر شد!

به محض پیاده شدنش

+وااااای چقدر باحال بود😂😂😂

....

اره خاله کلا تیپش مردونس.

بعد شوهرش تنها زندگی میکنه با این سنش از پس کاراش برمیاد.وقتی جوون بود همراه شوهرش مواد پخش میکرد😨😨😨😨😨

یبار پلیسا گرفتنشون خاله هم موتور شوهرشو برداش گاز داد از دستشون در رفت😨😨😨😨😨😰😰😰😰😵😵😵😵

+شوخی میکنی؟

نه بابا 😂😂😂خاله صنعت واسه خودش مردیه!

با باز شدن در غسال خانه صدای شیون های درهمی بگوش میرسید.

دستم از نگه داشتن رها خسته شده بود که فاطی با چشم های قرمز بسمتم امد.

بدش من دستت خسته شد؟

+اره فاطی برو کالسکشو بیار میزاریمش اونتو.

باشه

و من نگران ننه شوکت،مادر بزرگ همسرم بودم.با بدن نیمه فلج و زبان الکن در غسالخانه نشسته بود و جلوی چشمش بدن سفید و بی روح خواهرش را شست و شو میدادند.

صبح هنوز خستگی چشمانم نرفته بود که الف صدایم کرد خانوم بیدارشو من دارم میرم.

+کجا؟و خمیازه ای کشیدم.😪

خاله ضنعت فوت کرده

+چی؟اون که خوب بود!

دیشب یهو سکته کرد و تموم توهم میای ؟

+اره

وقتی از پله های خانه ی مادر پدرشوهرم که هم حیاط خانه ی پدرشوهرم است بالا رفتم نمیدانستم که ننه هنوز قضیه را میداند یا نه.

عاطفه جاری بزرگترم ،که دخترعموی همسرم نیز هست مشغول عوض کردن لباس های ننه بود و پیرزن با زبان بی زبانی میپرسید:سیاه برای چه؟

......

 

گفتم:عاطی موهاشو من شونه میزنم تو برو حاضر شو.و مشغول شانه کشیدن به موهای از حنا قرمز شده ی ننه شدم.

چند دقیقه بعد موهای قرمز بافته شده اش را زیر روسری مشکی پوشاندیم،کسی امد ،به پیرزن گفت که خواهرش فوت شده،و او با همان یک دست سالمش بر روی تنها پای حس دارش میکوبید و میگفت خاخر خاخر خاخر

من چه نمردمه خاخر.😢

 

......

 

تنها فرزند تنی اش و دو فرزند هوویش که اورا بسیار دوست میداشتند گریه کنان از غسالخانه بیرون امدند و پشت سرش جنازه روی تابوت لااله الا الله گویان حمل میشد.

به سمت غسال خانه رفتم و ننه ی بیچاره را دیدم که رنگ و رویش دست کمی از مرده نداشت.

غبغب سفید و چین خوردهذاش همراه با تمام بدنش میلرزید.دلم برایش سوخت.

خدا ادم رو دسش نکنه.این جمله ای بود که همه با دیدن مرگ خواهر جوانتر و معلولیت خواهر بزرگتر میگفتند.

ننه ی بی حس و حال را بسمت خانه بردیم.چند لحظه ای که همرا جمعیت تشییع کننده بود الله الله میگفت.

+عاطی؟

جان؟

چطور فوت کرد؟

فینش را کمی بالا کشید:خاله این اواخر خونش شده بود پاتوق اونایی که مواد میکشن.

اصلا کل محلشون میمودن اونجا.

دیشب یکی اومده بود،همون لحظه سکته کرد.پسره هم تا خاله رو رسوند بیمارستان تموم کرده بود

 

.....

برایش قران و فاتحه خواندم.

کاری که بنظرم بیشتر از هرچیز بدردش میخورد.

در راه بازگشت به همسرم گفتم:راستش نمیدنم

بخاطر خصلت پایان خوش طلب ما ایرانیاس یا بخاطر حدیث پیامبر که میگه گمان خوش داشته باشین

من دلم میخواد فک کنم خاله خونشو پاتوق کرده بود تا هم محلیاش تو هر خرابه ای دنبال مواد نرن

خیلیاشون جوون بودن

شاید خاله اینطوری جلوی بدتر شدنشون و گرفت...

شایدم فکرم فقط فکره..

بهر حال ،

خدا بیامرزدش.

پایان

۲ نظر ۰۶ دی ۹۶ ، ۱۷:۲۷
تی تی 1

امروز روز اخره...

جدی جدی ده روز از عمرم گذشت..

نمیدونم فردایی برام وجود داره یا نه..

اما این ده روز و خیلی بهتر شدم😇😇

خیلی کم عصبانی شدم

مهربونتر بودم

کمتر ترسیدم

کمتر عصبی شدم

منظمتر بودم

اشپزتر بودم

یک کیلو لاغر کردم

خاله ی پدرشوهرم فوت کرد..

یه زن سالم و سرحال

درحالی که خواهر معلولش زندست

پستشو میزارم.

خدایا هممونو دستش نکن.

دوست دارم خدا

من و بیامرز.

راستی قبله رو کامل کردم..

 

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۶ ، ۱۳:۴۵
تی تی 1

شنیدم که چون   قوی زیبا بمیرد

 


فریبنده زاد و فریبا بمیرد


شب مرگ تنها نشیند به موجی


رود گوشه ای دور و تنها بمیرد


در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب


که خود در میان غزلها بمیرد


گروهی بر آنند کاین مرغ شیدا


کجا عاشقی کرد آنجا بمیرد


شب مرگ از بیم آنجا شتابد


که از مرگ غافل شود تا بمیرد


من این نکته گیرم که باور نکردم


ندیدم که قویی به صحرا بمیرد


چو روزی ز آغوش دریا برآمد


شبی هم در آغوش دریا بمیرد


تو دریای من بودی آغوش وا کن


که می خواهد این قوی زیبا بمیرد



دکتر مهدی حمیدی شیرازی

 

امروز روز اول بود.دیشب موقع خواب از خداوند طلب بخشش کردم

قبل خواب الف نون رو بارها بوسیدم.دروغ چرا.فکر اینکه ممکنه ده روز دیگه نباشم دلتنگم میکرد واشکم بی صدا میریخت.به کسی از این چالش چزی نگفتم.

حتی ناامیدهم نشدم.ولی یه حس سبکی خوبی دارم.انگار هدفمندم.صبح دیر بلند شدم اما سنگین و کرخ نبودم.دلم میخواست مهربون باشم.

با خودم. فکرای بد نکردم.خونه رو گردگیری کردم و به این فکر کردم که باید وصیت نامه بنویسم.

تو وصیت نامه حتما ذکر میکنم که الف نون نباید بعد من تنها بمونه و هیچکس هم نباید مانعش بشه.

خیلی دوستش دارم.وقتی از سرکار برگشت بوسه بارونش کردم.موقع ناهار سهم بهتر غذا رو برای اون گذاشتم.اشکالی نداره که داره؟

الان 15:51 دقیقست باید کم کم برم سراغ درسم.

جالبه تو اخرین روزی که معلوم نیست بعدش زنده میمونم یا نه امتحان دارم.

خدایا کمکم کن بدهی هامو باهات تسویه کنم.لطفا منو پاک و امرزیده از این دنیا ببر.

8:27دقیقست و امروز خیلی اروم بودم.

الف نون پرسید شیشده؟

گفتم هیشی!

پرسید دلت گرفته؟

پرسیدم دلت گرفته؟!

خلاصه هرچی پرسید و منم ازش پرسیدم تا حواسش پرت بشه.

دلتنگم.گاهی به ذهنم میاد نکنه کارم درس نباشه؟ولی بعدش میگم اینهمه کار نادرست اینم روش!

به مطالبی فکر کردم که اگه دیروزها بهش فکر میکردم کوره ی خشم میشدم!

ولی ایندفعه اروم بودم.

یه جورایی وللش!

الانم دارم چایی دارچینی با یه شیرینی زبون فوق العاده خوش عطر و طعم میخورم.

انگار و پایین شهر همه چی عطر دلپذیر خالص خودشو داره

....

تا سرم رو بالش گذاشتم بذهنم اومد که تو وصیت نامم چی بنویسم.

وقتی به قسمت الف نوون رسیدم مثل ابر بهار باریدم.

پتوی ابری رنگ نازکم رو به دهنم فشار میدادم تا صدایی ازم بلند نشه و بیدارش نکنه

اعتراف میکنم که بی تابم از دلتنگیه دوریش!

تو وصیت نامم مینویسم که حتما بعد من ازدواج کنه و همونطور که من رو با اکسیر عشقش

زنده کرد و به بند بند وجودم جلا داد به همسرش هم بده...

من اون دنیا اگه بهشتی شدم

زانوهام رو جمع میکنم  دستم رو ریز چونم میزارم و چشم براهش میمونم

بالاخره فهمید دارم گریه میکنم رومو به طرف خودش برگردوند و گفت چی شده

با هق هق گفتم دلم برات تنگ شده نوازشم کرد و بوسیدم و عق عق من بیشتر شد

گفتم تا ابد دوستت دارم و عاشقتم

گفت من همینجام پیشت و من تو دلم پرسیدم کی از فردای من خبر داره؟

شابد دبوانگی و خودازاری بحساب بیاد اما من این راهی که یک روز ازش رو طی کردم رو ادامه میدم

باید یکبار بمیرم...

اکشب خیلی از خدا خحالت کشیدم که اینطور وابسته و دلتنگ دنیایی هام هستم اما خیلی وقته اونو فراموش کردم...

خدای عزیزم منو ببخش

بهم قدرت و شجاعت بده

 

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۶ ، ۱۵:۴۳
تی تی 1

هوالاول

         دارم یک رمان میخونم.یه رمان نتی.به اسم از بام تا 

آسمان.دخترک توی رمان سرطان گرفته و قراره شش الی 

یک سال دیگه بمیره.و کم کم میخواد باهاش کنار بیاد.همه 

ی ما قراره بمیریم فقط چون فراموشش میکنیم،مجبور میشیم 

مثل یه اتفاق غیر منتظره که انگار قرار نبود برامون اتفاق 

بیفته،باهاش برخورد میکنیم.میخوام یه چالش برای خودم 

راه بندازم.

من  ده  روز  دیگه  ممکن است  بمیرم  

فقط ده روز فرصت..

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۶ ، ۲۳:۳۷
تی تی 1

 

سلام اباعبدالله

 

 

مهمان هایت ان شاالله امشب عازمند ومن ،

 

 

خودم را زده ام به بیعاری.

 

 

سلام من را از همین جا بپذیر ای پنجمین نور الهی..

 

 

هیچوقت آن لحظه که در بین الحرمین راه میرفتم و با خودم زمزمه میکردم الحمدلله رب العالمین

 

 

یادم نمیرود

 

 

هیچوقت لحظه ای برای اولین بار بر استانت رسیدم را

 

 

فراموش نمیکنم

 

 

هیچوقت لذتی را که در آغوش لطفت داشتم را

 

 

فراموش نمیکنم

 

 

چنان اسیری که پس از سالها

 

 

لحظه ای

 

 

پدرمهربان  خویش را دیده

 

 

و در آغوش امنش لحظه ای آرمیده

 

 

دلم میخواست از مهمان هایت بیشتر پذیرایی کنم

 

 

اما این موکب کوچک لیاقتش همین بود..

 

 

من این لذت نوکری را با هیچ لذت دنیوی و اخروی عوض نمیکنم..

 

 

دوستت دارم ای از هرآنچه هست عزیزتر

 

 

ای حسین..

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر ۰۹ آبان ۹۶ ، ۱۴:۵۸
تی تی 1

چرا در دیزی بازه؟
چرا دم خر درازه؟

چرا درگنجه بازه؟
کو تخم مرغ تازه؟
دختر این پیرزنه چرا گرامافون میزنه؟
 چرا آب تو تلمبه س،چرا گوشکوب قلمبه س؟
 وهزارتا چرای مسخره ی دیگه که تو عمرمون میان و  میرن 
و نتیجه اش میشه اینکه
هیچوقت اولین پر زدن گنجشک بچه ی روی درخت روبه روی کافه ای که الان نشستیم رو نبینیم...
_خب نبینیم!دخترونه حرف میزنیا!
_اگه بیفته و بالش زخمی بشه یا کسی نبینه و لگدش کنه یا خوراک موشای فاضلاب بشه..
_خب بشه !با تقدیر!که نمیشه جنگید!چرا در دیزی...
 هرمان_اقتباس_

۰ نظر ۰۵ آبان ۹۶ ، ۲۱:۲۴
تی تی 1
یا محول
   روزی در کتاب فروشی یک انتشاراتی مشهور،به دنبال یک جلد کتاب که نمیدانم اسمش چیست میگشتم.
از فروشنده پرسیدم:ببخشید فلان کتاب شعر از بهمان نویسنده رو دارید؟
پسرک به سی نرسیده بود هنوز،موهای مواج بلند و چهره ی دلنشینی داشت.
نگاهی به من کرد و  با متانت گفت:فکر میکنم از فلان نویسندست نه بهمان.درسته؟
گونه ام از این اشتباه مسخره سرخ شد و گفتم بله،سپس به سمت نشانی او بین قفسه ها به راه افتادم.
همینطور که چشمانم بین کتاب ها در گردش بود و نگاهم سیر میشد حضور کسی را کنار خود حس کردم.برگشتم پسرک مو مواج هنوز به سی نرسیده بود.
 
_شما خیلی اهل شعرید؟
بی پروا پرسید.
_راستش نه زیاد،قبلا خودم شعر میگفتم اما حالا بیشتر رمان میخونم.
_چرا حیفه که قلم رو زمین بگذارید!اجازه بدید من چندتا کتاب شعر دیگه هم بهتون معرفی کنم.
و چند جلد کتاب از قفسه ها بیرون کشید و به منه مبهوت ازین رفتار داد.تا بخوانمشان.
من نیز نشستم و دلی از عزا درآوردم
بعد پسرک به من کانون شعری معرفی کرد تا به آن سر بزنم.
 
 
راستش هنوز بعد چند سال وقتی به آن روز نگاه میکنم میفهمم که او علم و عشقش به شعر را بی دریغ در اختیار دیگری گذاشت.در حالی که نه من اورا میشناختم نه او من را.بی دریغ تحویل گرفت.
گاهی یک لبخند
یک گوش سپردن ساده به حرفهای دیگری
یک تشویق
یک کمک 
برای کسی انگیزه ی یک شروع لذت بخش است.
من از آنروز به مسیر شعر برگشتم.
...من دیگر آن پسرک را ندیدم.
 
۰ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۰۲:۱۲
تی تی 1
هوالواحد

زمانی تصمیم گرفتم دیگر ننویسم.

 

 

فکر میکردم قلم مقدس تر از آنست که به تردید آغشته شود.احساساتم شبهه ناک شده بود. همیشه نوشتن برای من مساوی بود با تصویر یک مداد در ذهنم میخواستم قلم ذهنم پاک بماند

 

 

اما حال دلتنگ شده ام.

 

 

.حالا مداد ذهنم بهانه میگیرد.

 

 

داستان،شعر،دلنوشت،روز نگاری،و هرآنچه که ذهن و قلبم تصمیم بگیرند.

 

 

یا علی..

۰ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۰۲:۱۱
تی تی 1
داریم ملت؟؟؟؟؟؟؟؟؟
داریم اصن؟
شاعر محترمی که گفتی خانه ی دوست کجاست!
بگو آقا اصلا خود دوست کجاست خونه شو میشه یکار کرد!
 
ناراحتم و دلشکسته.از (دوست)
۰ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۰۲:۰۹
تی تی 1

آرامش یعنی همین متن امیرالمومنین علیه السلام:

ای مالک ! بدان اگر مهربان باشی تو را به داشتن انگیزه های پنهان متهم می کنند، ولی مهربان باش

اگر شریف و درستکار باشی فریبت می دهند ولی شریف و درستکار باش

نیکی های امروزت را فراموش می کنند، ولی نیکوکار باش

بهترین های خودت را به دیگران ببخش ، حتی اگر اندک باشد

در انتها خواهی دید آنچه می ماند میان تو و خدای توست، نه میان تو و مردم

نهج البلاغه

۰ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۰۲:۰۷
تی تی 1
هوالهو

 

سرخ.سرخ‌ِّ سرخ.مثل لبو.یا نه مثل دانه های یاقوتی انار...

 

 

پوست لبش رو بی هوا کند.مزه شور خون رو حس کرد.سرخ مثل خون...

 

 

-ازم ناراحتی؟

 

 

نگاه عمیق..

 

 

-اه چشات مث غاره..این جوری زل نزن تو چشمم.چشات اصلا ته نداره...

 

 

قطره خون بزرگتر شد...دنیا رو خون گرفت....چشاش و خون گرفت...

 

 

میخواستم حرصتو در بیارم!خودت میدونی من چقدر دوست دارم...میخواستم آزمایشت کنم ببینم چقدر دوسم داری

 

 

تند و دست پاچه..خودش هم نمیدانست چه میگوید انگار

 

 

سرش پاین بود

 

 

-هری..

 

 

سرش تند بالا امد...اخم سبک و عمیق...

 

 

-باشه بابا هرمان جونم،آروم شدی؟من که برات توضیح دادم..هومن رو مه هم میشناسی،همکلاسیمه دیگه،بخدا...

 

 

نگاه سنگین و عمیق

 

 

-باشه قسم نمیخورم.پسر چشم پاکیه!اگه بدونه من چه دسیسه ای کرده بوم اصلا نگام نمیکرد...

 

 

نگاه خاص هرمان...

۰ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۰۲:۰۶
تی تی 1

هوالمحبوب

من با یه اتفاق نو اومدم.
من ازدواج کردم....
در مورخه شش ماه فروردین سنه یک هزار و سیصد و نود و چهار!
بقول خودمان دیگه دیگه چه اش میشود نمود!بقول دوستان مجازی کاملا یهویی
نام همسر مربوطه الف.نون میباشد

نام نام برده به دلیل مسائل امنیتی کاملا سکرت نوشته میشود!
و در آخر خدایا همه ی عذب ها را به ازدواجی خوش نائل بفرما.دمت گرم

بعدا نوشت:بهترین اتفاق زندگیم...
۰ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۰۲:۰۴
تی تی 1

عجبا از سجده … در گوش زمین زمزمه می کنی اما در میانآسمان ها می شنوند …

۰ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۰۲:۰۱
تی تی 1

هوالاخر

-اولین بار که همو دیدیم یادته؟

لبخند-نه!

چشمان متعجب -راس میگی؟

-آره.احساس نمیکنم اصلا اولین باری وجود داشته باشه..همیشه فکر میکنم همیشه باهم بودیم...

خنده.از آن دست خنده هایی که از مستی بعد از یک تعریف نشات گرفته-ولی من یادمه.اولین بار...تو کتاب فروشیت...هرمان میدونی چی توی تو از همه جذابتر بود؟

-چی؟

-آرامشت!انگار منو اصلا نمیدیدی.همینطور غرق کتاب بودی.واقعا منو ندیدی هرمان؟

خنده

-بعکس من تو مث اسفند رو آتیشی.کلی سوال.کلی حرف.راستشو بخوای بعضی وقتا انقدر تند حرف میزدی که من نمیفهمیدم چی میگی

-توهم انقدر آروم حرف میزنی که من مجبورم تمام وجودم بشه گوش تا بفهمم چی میگی

-هرمان

-جانم

-هرمان

-جانم

-هرمان

-جانم

خنده هیوا

-من هیچوقت دختر عصرهای پنجشنبه رو یادم نمیره

-منظورت منم؟

-آره.چرا همیشه عصر پنجشنبه میومدی؟

-خب نزدیک کتاب فروشی کلاس داشتم.اولش واسه کتاب تست اومدم بعدشم(هیوا کمی سرخ شد و صدایش را آهسته تر کرد)بخاطر صاحب کتاب فروشی..

لبخند خاص هرمان...

۰ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۰۲:۰۰
تی تی 1

هوالاعلی

-من از دست مامانت خسته شدم!بابا خونواده من الان رضایت نمیدن.می فهمی؟الان زوده.چرا مامانت انقدر گیر میده؟من دوسش دارم اما ببخشید..

هرمان اصلا در حال نبود.چشمانش حتی به هیوا نبود حواسش که جای خود.

-ختم کلام.نه!

-همه ی آدما برای اینکه از هر جهت رشد کنن یه ستون میخوان،یه کمک یه سکوی پرش.م تو زندگیم هیچوقت نتونستم به آدمی تکیه کنم...هرمان آرام زمزمه میکرد.

هیوا سرش را بسمت هرمان آرام چرخاند و گفت:چی؟یه لحظه هواسم پرت شد نفهمیدم چی گفتی.

-هر بار خواستم به یکی تکیه کنم خدا از من گرفتش.اول نفس حالام...

-چی میگی باخودت هرمان بلندتر بگو..

-انگار خودش میخواد منو تربیت کنه.با روش خودش.لبخندی روی لبهای هرمان نشست.از همان لبندهای مخصص خودش.آره واسه همینه که هیچوقت هیچکس تو زندگیم نبود.

هیوا با لج بند کوله اش را در مشتش گرفت و بلند شد.

-به مامان خانوم جانت بگو تا سال دیگه نمیشه.حداقلشوانقدر حرص نزنه.ما خودمون تکلیفمونو بهتر میدونیم!

۰ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۰۱:۵۹
تی تی 1

هوالشفا

چقدر زیباست کسی را دوست بداریم

نه از روی نیاز . . .

نه از روی اجبار . . .

و نه از روی تنهایی . .

فقط برای اینکه ارزش دوست داشتن را دارد!!!
۰ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۰۱:۵۷
تی تی 1
هوال...
اول راست،بعد چب بعد وسط....دوباره چب،بعد وسط ....مدام تکرار میکرد...
چشمش به بافه مثل شب روبه روش بود.لبخند محوی زد..
-میخوام کوتاشون کنم.
لبخند محو رفت....دلش گرفت و دستاش از بافتن افتاد.
-خسته شدم شستنش زمان بره..
نگاش به چشمای هرمان افتاد و نارضایتی و تو چشماش دید
-قشنگ میشم..باور کن امروز اون خانم آرایشگره بهم گفت.گفت که موهای کوتاه بهم میاد.گفت چیه مث زنای عصر قجر...
هرمان بی لبخند بر لب بافه رو باز کرد ...انگشتشو برد تو موهای مواج شده از گیس...
-میخوام قرمزش کنم...به بوستم میاد...مده دیگه..
.
.
.

هرمان عاشق موهای مثل شب هیواست.... 
۰ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۰۱:۵۵
تی تی 1
هوالعشق
روز پدر مبارک
به همه باباهای دنیا
به همهی تکیه گاهای زندگی
به اونایی که محکم بودن و صبور مث کوه(بماند که این کوه گاهی توخونه سالمندان میشکنه)
تبریک مخصوصبه پدرایی که بپهاشونو ندیدن و رفتن تا اسلام بمونه تا ناموسشون بمونه تا خاکشون بمونه
تبریک به باباهای شهدا که دلشون تنگه شیرمرداشونه
تبریک مخصوص به بهترین بابای دنیا....
دوست دارم باباجون
25اردیبهشت1393
16:18:14
۰ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۰۱:۵۴
تی تی 1

هوالخالق العشق

امروز روز عشقه...بیخیال ولنتاین و اسفندگان و364روز دیگه سال...امروز میتونی به عشق واقعیت تبریک بگی...گوشیتو ورداری زنگ بزنی بگی:سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام بهترین مامان دنیا روزت مبارک عشقم
روز مادر مبارک

واسه مامانایی که نیستن یه فاتحه...
15:32:8
31فروردین1393
۰ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۰۱:۵۲
تی تی 1
هوالمنان
چشمان هیز من و نگاه معصومانه تو
چه تضاد شیرینی!!!
۰ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۰۱:۵۱
تی تی 1