ماتیتی

احساسات رقیق یک قلم..

ماتیتی

احساسات رقیق یک قلم..

ماتیتی

هوالاول
ما تیتی یعنی ماه تیتی.یعنی شکوفه ماه.

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

۴۱ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

هوالعظیم

_:من شب رو دوس ندارم 
_:چرا؟
_:خوف داره..مخصوصا شبایی که هوا ابریه و مهتاب معلوم نیس.چش چش و نمیبینه.
_:اما من شب و دوس دارم،مخصوصا اون شبایی که نور مهتاب نیست و چش چشو نمیبینه..
هیوا برگشت و نگاهی به هرمان انداخت
_:چرا؟؟؟
_:اینجور وقتا آدم بیشتر دلش میخواد کنار قوت قلبش باشه..حس آرامش بیشتری داره،وقتی قوت قلبش هست..
_:اما من شب و دوس ندارم.
۰ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۰۱:۴۹
تی تی 1

 

18فروردین

17:51:19

1393

هوالعلی

فردا ساعت ده و بیست دقیقه صبح.مامان جان میگه ده و بیس دقیقه جمعه بود.آخی.چقد بزرگ شدم(یکم خودمان را تحویل بگیریم)
من...فردا بیست سالم تمام میشه.این خیلی مهمه.خیلی.
کاش بیست سالگیم تو یه شرایط بهتر بود..امام زمان اومده بود،هیچ جنگ و کشتاری تو جهان نبود،دل هیچکس شکسته نبود،همه مامان باباها خوشحال بودن و...

بقول یکی از بچهای رفسنگ شماره حساب میدم کادوهاتونو به حسابم واریز کنین



 
۰ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۰۱:۴۸
تی تی 1

یا محول الحول والاحوال

خب...من هنوز احساس عید ندارم.
الانم نفهمیدم یک ثانیه قبلش با یک ثانیه بعدش چه فرقی داشت..امروز داشتم فکر میکردم سالای پیش چقدر زور میزدم تا موقع تحویل سال همه رو یادم باشه...تو بهترین حالت باشم..استرس میگرفتم!!!!!!!!
اما امسال خیلی خونسرد قرآن خوندم،مامان بنده خدا فک میکرد افسردم...
امسال تا آبجی وشوهرش نیان ما عید دیدنی نمیریم.از یه طرفی هم بابابزرگ و ننه مردن.خب ما همیشه چهار روز اول عید و روستا بودیم اما الان نیستن.یاد همه رفتگان بخیر..




پ.ن:من افسرده نیستما گفته باشم.تریپ یاس فلسفیم نگرفتم.خوب خوبم.فقط دوباره معده دردم برگشته.اونم خوب میشه.
21:19:38
۰ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۰۱:۴۵
تی تی 1

هوالصبور

اینکه گاهی مجبور باشی آدمای دور و برتو فقط وفقط تحمل کنی..اینکه متلکاشونو نشنیده بگیری..اینکه دلت بگیره و اشک حتی تو چشاتم نیاد تا دردت معلوم نشه...اینکه قلبت تیر بکشه از کج فهمی و منجمدی مغز آدمای دور و برت..
اینکه دلت تنگ کسایی باشه که سه ساله ندیدیشون...اینکه همیشه بودنشونو حس کردی و هر وقت دلتگی اذیتت کرد سریع خودشونو برسونن...
اینکه قرار نداری و بظاهر میخندی..مهمونی میری و روال زندگیت عادیه اما ...عادی نیست!!!!!!!!!


درد و لبخند تو زندگی قاطیه شدید...........



من یه چیزایی رو حس میکنم و ازین حسا میترسم...خدایا کمکم کن
.
.
.
14:56:56
18 اسفند1392
۰ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۰۱:۴۱
تی تی 1
هوالحبیب
هیوا:من راضیم
هرمان نگاهی کرد و سربه زیر انداخت:معلومه که راضی.من تا اونجایی که از دستم بر میاد برات انجام میدم،من برات کم نمیزارم...
هیوا.سکوت.نگاه بی تفاوت...
هرمان:اما تو تلاشی نمیکنی.خودت گفتی حتی نمیدونی دلتنگی برای من یعنی چه!!!وقتایی که دیگران و میبینی و برای من فرصتی نداری...
هرمان رویش را برگرداند تا هیوا بغضش را نبیند
بلند شد...کنار هیوا یک یادداشت دوستت دارم ویک شیشه عطر از هرمان مانده بود...
۰ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۰۱:۳۹
تی تی 1
19:31:50
23بهمن1392
هوالمونس
دلم میخواد وقتی اینجام....یه گوشه بشینم و زل بزنم...به همه ی اونایی که از جلوم رد میشن...چه آدم.چه پرنده..چه هر چیز دیگه...زیارتنامه و دو رکعت نماز مستحبی..دلم میخواد به زوار نگاه کنم...چقدر اینجا برام آرامش بخشه و خدا میدونه
ایجا برای من گاهی(لا مکان و لا زمانه)..
همونجا و همون زمانی که وجود هیچکدومشو حس..نمیکنی..غرق میشی تو..ذرات این دنیا..یه خلسه 
بانوی مهربانی،شهادتت تسلیت..
چقدر آرامش بخشه..خدایا من تو خودم چیزی نمیبینم تا دعام در حق دیگران مستجاب بشه..که حتی در حق دیگران دعا کنم..خدایا التماس دعا(صلوات)
اینجا هر چیزی که غیر تو باشه ازت جدا میشه و بعد تو از خودت...
یکی از لذت بخش ترین چیزهایی که اینجا وجود داره.....دعای دیگران در حق توئه..قد یه دنیا آرامش بخشه

۰ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۰۱:۳۸
تی تی 1
19:15:2
23بهمن1392
هوالقاهر
چند روز پیش تو بلاگ وآی عشق،یه پست خوندم در مورد یه دختری که از بالای پل پرت شد پایین...مغزش رو آسفالت پخش شده بود




امروز از بالای پل رابط به کف حیاط نگاه کردم...سرم گیج رفت...حتما وقتی افتاد میخواست دستش و به یه جایی بند کنه تا خودشو نجات بده..حتما دلش هری ریخت...








امروز فاطمه نوشته بود یه پسری این دختره رو میخواست..دختره باهاش کات کرد بعد پسره اون دختره رو با یکی دیگه دید برا انتقام پرتش کرد..اون پسره روهم رو همون پل اعدامش کردن....زندگی دوتا آدم به همین مسخرگی تموم شد!
۰ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۰۱:۳۶
تی تی 1
۱۸:۲۷:۴۷
۲۳بهمن۱۳۹۲
هوالله
هفته اول کلاسا که تقریبا تعطیل بودیم...هفته دومم داشت عادی میگذشت که22بهمن شد!خب ما گفتیم سه شنبه که تعطیله اگه چهارشنبه و پنشنبه هم غیبت کنیم میتونیم بریم خونه دیگه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!این شد که بنده بصورت خیلی مارموزانه نقشه کشیدم برم خونه بدون اینکه به خونواده بگم...یعنی دوشنبه شب با بلیط ساعت9راه بیافتیم تا صبحش یعنی حدودای ساعت4برسیم شهر عزیز..البته مجبور شدم به آبجیم که تو قم زندگی میکنه بگم تا یوقت سه نشه.خدا شاهده من و آبجیمو رفقام چقدر بالا و پایین کردیم تا ننه بابای بنده نفهمن.یبارم نزدیک بود خودم سوتی بدم.اون روزی که شبش قرار بود راه بیافتم یعنی دوشنبه..
مامان تلفنی:خب امروز ظهر نخوابیدی که شب خوابت ببره؟
من:خوابیدم.آخه امشب نیاز نیس بخوابم!!!!!!!!!!!!
مامان:چطور؟مگه امشب چهخبره؟
من(کپ کرده از سوتی که دادم):چیزه...آخه فردا تعطیله دیگه...
هیچی دیگه بزر بزور،قضیه سکرت موند..تا شبش بابا اینا صد دفعه زنگ زدن..
تو اتوبوس سوار شدیم و چشمام و بستم وقتی بازش کردم نزدیک آمل بودیم....انقدر ذوق کردم که انگار سالهاست دور بودم(در پرانتز عرض کنم راننده بشدت قیقاچ میزد و خیلی بد رانندگی میکرد ما تقریبا راه7ساعته رو5ساعته رسیدیم!انقدر که رفیقم از ترس سکته رو زده بود.همشم اون تصادف راه قم که40نفر مردن رو یادآوری میکرد!رانندگان وسایل نقلیه عمومی خواهش میکنم بخاطر نیم ساعت زودتر رسیدن با جون ما بازی نکنین.پرانتز بسته)نزدیکای ساعت 4 بود که رسیدیم شهرجان انقدر خوشحال بودم که دلم میخواست وجب به وجب زمینشو گاز بزنم.خونواده رفیقم اومده بودن دنبالشو مارم رسوندن.
رسیدم دم خونه...
زنگ و زدم...
یکی ایفونو برداشت..
حرف نزد..
فکر کنم بابام بود که کپ کرده بود..
گفتم منم نشناختی باز کن دیگه
رفتم تو بابام با چهره پف کرده و لبخند شیرینش که با بغض مخلوط شده بود آغوششو باز کرد..
بعدشم مامان عزیزم با چشمای نیمه باز به زبون خودمون گفت:وچه..بیمی..
بعدشم آغوش مامان....
سریع پتومو گذاشتن و دراز کشیدم...بالاخره شکست...بغضی که تو دوهفته مخفیش کرده بودم...هیچکس نفهمیدش شکست...موقعیم شکست که همه خوابیده بودن...باورم نمیشد که خونم..هی بابامو نگاه کردم هی مامانمو...اشک ریختم..من آدم احساساتیم...خیلی اما اشکام فقط بخاطر دلتنگی نبود....لعنت میفرستادم به خودم که باعث آرزده شدن دلشون شدم..باعث دلتنگیشون شدم...فعلا شهرجانم.عشق میکنم پیش خونوادم.
۰ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۰۱:۳۴
تی تی 1

۱۵:۲۸:۴۸

۱۶بهمن۱۳۹۲

هوالرحیم

عاقا اینجا چه برفیه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!ما یسره تعطیلیم.کلا دو روز رفتیم کلاس!
۰ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۰۱:۳۲
تی تی 1

۱۴:۴۴:۴۳

۱۶بهمن۱۳۹۲

هوالصمد

بعد مدتها سیستم  گیرم اومد ...هوف بد دردیها؟

جمعه/یازده/بهمن/1392
هوالعلیم
امروز اومدم خابگاه.خدایا شکرت.اولش فکر میکردم تا فردا تنهام ولی بچهای اتاق78 باحالن...خدایا خودت قلب بابا و مامانمو آروم کن.
شنبه/دوازده/بهمن/1392
امروز روز شروع یک برهه دیگه از زندگیم بود.واسه بعضی از درسا که قبلا گذروندم درخواست حذفی دادم.
...نحویون میگن:بر اساس استعمالات عرب کلمه به سه دسته تقسیم می شه:اسم،فعل،حرف..تو بی تعداد کلمه ای..کسی نمیتواند تو را به تعداد محدود کند....عزیزم
یکشنبه/سیزده/بهمن/1392
امروز کلی خندیدیم.با بچها بازی شجاعت کردیم و برای من تعریف کردن یه داستان وحشتناک افتاد.بندهای خدا.یکیشون هنوزم میترسه تو اتاق تنها باشه.تقصیر من که نیس خودشون خواستن

سه شنبه/15/بهمن/1392
ساعت نزدیکای 2:30.الان بغضم گرفته.میخوام دوسش نداشته باشم.چون خیلی دمو میشکونه.دل شکستن تقاصش خیلی بده.هم دنیایی هم آخرتی.نمیخوام بخاطر من عذاب بشه.







عاقا این کیبورده pبه فارسی نداره....نمیدونم کجاس...چه وضعشه...مسئولین کجان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
۰ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۰۱:۳۰
تی تی 1
۱۷:۱۵:۴۲
۴بهمن۱۳۹۲
هوالمعین
-میدونم توهم دنبال یه موقعیت خاصی...
حرفشو بریدم
-من دنبال یه موقعیت خاص نیستم
نگام کرد.خیره.نفهمیدم یعنی چی..
-من فقط میخوام به دلم بشینه.
..............................
اما امروز یه اصلاحیه میدم.
--من میخوام عاشق باشم.همین.تو و آدم های زیادی شبیه تو فقط زندن.البته تو شانس آوردی قبل از اینکه عاشق بشی عاشقت شد اما منظور من از عشق اینی که تو تجبه کردی نیست.شاید دنیای من با دنیای تو فرق میکنه.تو دنیای تو با عل تصمیم میگیری کدوم رشته و کدوم دانشگاه بری.با عقل تصمیم میگیری ازدواج کنی و خیلی چیزای دیگه.البته تو دنیای تو بعضیا برعکسن وبا عشق تصمیم میگیرن.
اما عشق من از عقل من جدا نیست.اصلا جدا بودن کلمه عشق و عقل از نظر من مسخرس.فاحش ترین اشتباه درین دنیاست.
من دوس دارم به همه عشق بورزم چه اونایی که شبیه منن و چه اونایی که نیستن.من در دنیای خودم ـ بدم میاد بگم دنیای خوم ولی برای اینکه بفهمی مجبورم ـوقتی با دشمنم میجنگم همزمان برای هدایتش دعا میکنم.
دلم میخواد یروز تو یه اپارتمان زنگ تک تک خونه ها رو بزنم  بهشون یه شاخه گل بدم و بگم که چقدر دوسشون دارم و خوشحالیشون چقدر برام مهمه.مطمئنم اونام مث تو چشماشون گرد میشه از تعجب چون منو نمیشناسن.
من دلم میگیره وقتی میبینم اینقدر ادم تو دنیاس که هنوز مزه عشقو نچشیده...من اشک میریزم برای تمومشون..
خدای عزیزم، تو منو اینطور خلق کردی.ممنونم.
گرچه گاهی دلم میشکنه و اشک میریزم.گرچه گاهی دیگران مسخرم میکنن صرفا بخاطر اینه بی هیچ دلیلی بلند بلند میخندم.




- خدای مهربون لطفا مریض مورد نظر رو شفا بده.
بعدا نوشت:مریض مورد نظر چندوقت دیگه عروسیشه ایشالا😍۲آبان۱۳۹۶
۰ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۰۱:۲۷
تی تی 1

۱۰:۲۷:۵۰

۲۷دی۱۳۹۲

لیلی زیر درخت انار نشسته بود 

درخت انار گل داد
 گلها انار شد
 دانه هاعاشق شدند
 دانه ها کم کم در انار جا نمیشدند 
انار کوچک بود
 دانه ها ترکیدند
 انار ترک برداشت 
خون انار روی دست لیلی چکید
 لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید
 محنون ب لیلیش رسید 
خداگفت:راز رسیدن فقط همین بود کافیست انار دلت ترک بخورد...
      
۰ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۰۱:۲۴
تی تی 1
26دی۱۳۹۲
۱۴:۶:۳۳
هوالغنی
نمیدونم چجوری شروع کنم...........حالم از خودم بهم میخوره..
امروز منو رفیقم باهم رفتیم بیرون،تا هم بعد مدتها همدیگرو ببینیم هم من یسری خرید داشتم انجام بدم.دیگه تقریبا کارامونو انجام داده بودیم که دیدم کنار چهارراه یه بچه تقریبا سه ساله نشسته و یه کاسه که چندتا دونه سکه توش انداخته شده جلوشه!حالم از دیدن این صحنه،بد شد...با گوشیم ازش عکس انداختم که یه پسر کوچولو گفت:عکس ننداز گفتم برا وبلاگم میخام . میخام درموردش یه مطلب  بنویسم.
پسر کوچولو که انگار نفهمیده بود وبلاگ چیه دوباره گفت عکس و پاک کن و بعد مامانشونو صدا زد.خانمی که روشو پوشونده بود اومد و گفت عکسا رو پاک کن.اعصابم ازش خورد بود که یه همچین بچه نازی رو برا گدایی گذاشته!گفتم دلت میاد بچه به این کوچیکی کار کنه؟گفت:تو دلت میاد من ب این وضعم کار کنم...رومو برگردوندمو رفتم...دیگه نشنیدم چی گفت
حالم خیلی از خودم بد شده بود..ازین که فقط اون بچه برام سوژه شده بود...ازینکه اون مادر مجبور بود بچشو بیاره گدایی....از حرف خودم....
رفیقم که دید حالم گرفته گفت:مردم جامعه ما با اونا طوری برخور کردن که اونا خودشونو از ما جدا میدونن.حالم بدتر شد.دیگه از خریدم خوشحال نیستم.احساس بدی دارم...چی بسر ما اومده!انقدر خودخواه شدیم که همشهریامون برای گذروندن زندگی باید گدایی کنن؟
حالم از خودم بهم میخوره ازینکه نرفتم پیش اون زن بشینم و به حرفاش گوش کنم..شاید خجالت کشیدم ازینکه آدمای مارکداری که از کنارم رد میشن یطور دیگه نگام کنن و راجع بهم فکر بد!!!!!!!!!!!!! کنن شاید تکبر لعنتیم نذاشت...
وقتی رفتم خونه از رفیقم خاستم بره و ازون زن حلالیت بگیره...دلم داشت میترکید..به دوستم زنگ زدم گفت:با اون زن حرف زدم گفت من باردارم شوهرمم زندانه چجوری خرجمو دربیارم؟باید 5تومن دستم باشه یتیکه نون و پنیر بخوم یا نه؟           
ومنو بخشید بهمین راحتی...شاید دستش تنگ بود اما قلب مهربون و فکر منطقی داشت.
اینشبا آوای باران میده و بصورت کاملا شعاری فقط درمورد این آدما حرف زده میشه..واقعا سرنوشتشون چیه؟

بعدا نوشت:من هنوزم گاه گاه یاد اون خانوم میفتم..
۲ابان۱۳۹۶

۰ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۰۱:۲۳
تی تی 1
15دی1392
13:29:16
هوالرحیم
خداییا کمکم کن مث خودت شم......بی منت ببخشم..........
۱ نظر ۰۱ آبان ۹۶ ، ۱۴:۳۶
تی تی 1
11دی1392
21:58:31

هوالحمید

دیوار اتاق من،پوسته اش کمی ترک خورده.من انقدر دوستشان دارم که جزیی از اتاقم شده ان...وقتی مامان از رنگ زدن اتاق حرف میزنه من سریع نگاهم میره پیش ترکهایم..و غریبانه نگاهشان میکنم...........
من به آنها عادت کرده ام...
هر ترک دیوار قصه خودش را دارد.چه آدمها که ندیده . چه قصها که نشنیده...دیوارها هروقت عاشق میشوند ترک میخورند....
ترک خوردن و شکستن مال عاشق هاست..
مثل دستان پدر عاشقی که بخاطر کار طولانی مدت ترک خورده

مثل کعبه که از عشق علی-ع-ترک خورد و شکافت و هر سال به پای عشق علی دوباره شکاف برمیدارد

در پرانتز(چرا هرچه را که دوست دارم نمیبینید.....فهمیدنش کار سختی نیست......)


۰ نظر ۰۱ آبان ۹۶ ، ۱۴:۳۴
تی تی 1
11دی1392
13:26:45

هوالجبار المتکبرین
یه کلیپی هست تو نصر تی وی در مورد باسم کربلایی(آمریکایی) توصیه میکنم حتما ببینین. آدرس نصر تو لینکم هست
یعدا نوشت
1آبان1392
14:31
بعدها فهمیدم که اشتباه کردم!
۰ نظر ۰۱ آبان ۹۶ ، ۱۴:۳۲
تی تی 1
9دی1392
13:40:15
هوالمغیث
دیشب یکی منو دریابید!کسی که فکرشم نمیکردم اون بتونه آرومم کنه.فاطمه اونم از نوع حیدری(نویسنده وبلاگ وآی عشق.لینکش هست).دیشب برای اولین بار تو عمر دوستیمون پیامک بازی(فارسی را پاس بداریم!) کردیم.نتونست مسئلمو حل کنه اما تونست حرفامو بفهمه.واین خیلی آرومم کرد.شاید منم دیشب همینو میخواستم اینکه یکی حرفامو گوش کنه و بفهمه.همین!
بهرحال فاطمه عزیز یکی طلبت.فعلا
بعدا نوشت:
1آبان1392
14:29
جالبه که بعد از اون شب فاطمه شد دوست صمیمیم
کم کم و نرم نرم...
۰ نظر ۰۱ آبان ۹۶ ، ۱۴:۲۹
تی تی 1
8دی1392
22:36:20
هوالغفور
امشب ازون شباییکه که قلبم تیر میکشه.بی دلیل نیست...امشب ازت بی خبرم نفس...کم کم نگرانت شدم...خودت میدونی چرا 



یوقتایی بی دلیل دلم بهونه گیر میشه و همش دلم میخواد به دوستام زنگ بزنم با اینو اون حرف بزنم....امشب ازون شباس 








-شماها وقتی بیتابین چکار میکنین؟




بعدا نوشت:امشب همه با من سر لج افتاده اند شایدم بالعکس.هرچه که هست!به هرکس که پیام دادم جواب نداده!!!!وبگردی هم دیگه حال نمیده.حتی نوشتنم ارومم نمیکنه.یکی منو دریابه لطفا!!!!!!!!!
بعدا نوشت
1آبان1396
گاهی وقتا تحمل کردن یه درد تلخ مث درد زایمان نفستو میبره.
گاهی وقتا باید درد و تحمل کنی تا خاطرات تلختو بزایی 
گاهی وقتا دلت میخواد نوزاد این زایش مرده بدنیا بیاد تا همه چی تموم بشه.
۰ نظر ۰۱ آبان ۹۶ ، ۱۴:۲۷
تی تی 1
8دی1392
17:15:45
هوالودود
گهگاهی برای نفس مینویسم.
امروز هی مینوشتم و پاک میکردم.بعد اون پیام چقدر سخت شده حرف زدن با تو.مث شروع کردن اولین آشنایی.مث گفتن اولین کلمه اولین جمله اولین آشنایی.


بعدا نوشت
1آبان1396
14:20
چهارسال گذشته از این نوشته..
چقدر خوبه ادم روزای تلخ،شیرین،عاشقانه،حسرت انگیز زندگیش رو بنویسه
و بعد سالها
وقتی که موهای سفید کم کم خودشونو نشون میدن دوباره مرورش کنه...

۰ نظر ۰۱ آبان ۹۶ ، ۱۴:۲۲
تی تی 1

17:آذر1392

15:34:3


یا من اسمه دواء و ذکره شفاء
این روزها سرمای خوردگی سختی گرفتم.با اینکه دو سه روزه از مریضیم میگذره اما کمر و فک و دندون و گوش و همه جام درد میکنه حتی شبا نمیتونم راحت بخوابم.اما غرض از این پست چیز دیگه ایه...این روزا یاد اونایی افتادم که
سالهاست با مریضی دست و پنجه نرم میکنن و مجبورن تحمل کنن.وسختر یاد اونایی افتادم که جانبازن و یا سرطانین و داروهایی مصرف میکنن که تا مغز استخوان آدمو میسوزونه...خدا همه مریضا رو شفا بده .الهی آمین
۰ نظر ۰۱ آبان ۹۶ ، ۱۴:۱۸
تی تی 1