هرمان_هرمان_
سه شنبه, ۲ آبان ۱۳۹۶، ۰۱:۳۹ ق.ظ
هوالحبیب
هیوا:من راضیم
هرمان نگاهی کرد و سربه زیر انداخت:معلومه که راضی.من تا اونجایی که از دستم بر میاد برات انجام میدم،من برات کم نمیزارم...
هیوا.سکوت.نگاه بی تفاوت...
هرمان:اما تو تلاشی نمیکنی.خودت گفتی حتی نمیدونی دلتنگی برای من یعنی چه!!!وقتایی که دیگران و میبینی و برای من فرصتی نداری...
هرمان رویش را برگرداند تا هیوا بغضش را نبیند
بلند شد...کنار هیوا یک یادداشت دوستت دارم ویک شیشه عطر از هرمان مانده بود...
۹۶/۰۸/۰۲