قدم قدم
سرش را کج گذاشته بود روی پشتی مبل،موهای درهم و گره خورده اش پخش شده بودند.پای راستش را جمع کرده بود در شکمش و پای چپش را روی مبل دراز کرده بود.تب داشت.
انگشت اشاره اش،اشکال نامشخصی را روی لکه ی مبل میکشید.نگاهش خیره به سه کنج سقف بود و ذهنش خالی.
نگاهش را چرخاند سمت تلوزیون خاموش،نوری که از پنجره میتابید گرد و لکه های روی صفحه را بیشتر به چشم میکشید.
رمقی برای بلند شدن نداشت.
نگاهش سر خورد روی بدنش،چقدر خرج باشگاهش کرده بود و حالا شکم آورده بود.حتی به ان هم حسی نداشت.
تا کجا پیش رفته بود..
از کجا شروع شده بود..
بقول دوست صمیمی اش خوشی زیر دلش زده بود؟
یا بقول آن کاربر فضای مجازی ،حق با او بود با ۱۳۷ لایک ...
خودش به خودش حق میداد؟
سرش را به چپ و راست تکان داد و رو به سقف گرفت
قطره اشکی از چشمش چکید..
ذهن خالی اش حالا در معرض سیل افکار گوناگون قرار گرفته بود..
همسرش را دوست داشت؟
جرات نداشت به این سوال فکر کند
جوابش را میدانست
واگر جواب میداد روی خودش بالا می اورد...
به حلقه اش روی میز جلو مبلی نگاه کرد
سرش را دوباره تکیه داد به پشتی مبل،خواست دوباره ذهنش را خالی کند ولی به اراده اون نبود
قدم اولی که اورا به اینجا کشاند چه بود..
این سوال مدام در ذهنش تکرار میشد...
آرزوها و رویاهایش،تفاوت های بین و او و همسرش،صدای گرم و کلمات آن سایه؟شاید حق با کاربر مجازی بود؟هوم؟اون تصورات دیگری از عشق داشت و بعد از ازدواج باید با واقعیات زندگی میکرد.
چشمان همسرش ناگهان در ذهنش نقش بست،چشمانش را محکم بست و سرش را بشدت تکان داد.
نه میخواست با عذاب وجدان فکر کند نه میخواست حق به جانب باشد.چقدر در زندگی اش از ادمهای خودخواه حالش بهم میخورد و عین این یک ماه هربار از خود میپرسید خودخواه شده بود؟توجیه می اورد؟
کاش کسی بود که اورا ازین دوبه شکی ها بیرون میکشید.
شاید اصلا کارش خیانت نبود،یه گفتگوی ساده پیرامون احساسات و تفاهمات مگر لولو خرخره است؟۸میلیارد ادم در دنیا هستند که ممکن است سلایقشان شبیه به هم باشد ودست بر قضا او یک غریبه را یافته بود،اصلا تفکرات دگم پدر و مادرش به او عذاب وجدان میدادند وگرنه صحبتهای معمولیشان چه ایرادی داشت!حالا مجبور بودند بخاطر فضای بسته اجتماع خصوصی و مراقب از نگاه دیگران صحبت های معمولی کنند.
چشمانش را باز کرد
معمولی؟واقعا معمولی بود؟پس چرا بعد از شنیدن ویس های آن فرد در سایه کف دستش عرق میکرد
چرا با هندزفری گوش میداد..
چرا دلش مچاله شد الان..
چرا شبها که همسرش خواب بود پیام میدادند؟
چرا کم کم سرکار از جلوی اتاق او رد میشد که نگاهشان بهم بیفتد..کار ..
چقدر همسرش برای اینکه اینجا استخدام شود دعا کرده بود...
دوستش داشت؟...جوابش را میدانست و عقش گرفت
حتی تا دستشویی ندوید،همانجا روی خودش بالا اورد..اخ اگر همسرش،اورا درین نکبت میدید...
با دست خودش راهی اش کرده بود مسافرت.
عرق کرده بود..تب تندش زود عرق کرده بود..
امروز که خواب دیده بود با تب از جا پرید..از خواب که نه کابوسش چیزی بیاد نداشت..فقط همان لحظه اول دست کشید روی جای خالی همسرش...
بلند شد و بدون فکر پنجره را باز کرد و گوشی اش را تا جایی که توان داشت پرت کرد..
قدم اول از دیدن اتفاقی استوری ان سایه بود..
باد خنکی میوزید و لرز اندکی گرفته بود..
باید خط تلفن دیگری میخرید...
شاید این قدم اول برای فرار و جبران بود..
۲۴/اذر/۱۴۰۱
۲:۲۰