ماتیتی

احساسات رقیق یک قلم..

ماتیتی

احساسات رقیق یک قلم..

ماتیتی

هوالاول
ما تیتی یعنی ماه تیتی.یعنی شکوفه ماه.

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

دکتر

دوشنبه, ۲۸ آذر ۱۴۰۱، ۰۳:۴۸ ق.ظ

مظلومی قلب را از میان یخها برداشت، با بیحوصلگی دستش را دراز کرد تا قلب را بگیرد  تعلل مظلومی نگاهش را به چشمان او دوخت و مژه های خیس او اخمش را درهم کشاند.
پرسنل اتاق عمل که نباید انقدر سوسول باشد!
حتما بعد اتمام عمل با او صحبت میکرد.چشم غره ای به او رفت ،مظلومی قلب را به آرامی در دست او گذاشت و شانه هایش اندکی لرزید.
قلب را به درون سینه سر داد.
کمی مور مورش شد،دکتر پنجه طلا بود ولی هربار ازین اتفاق مومورش میشد.یک هیجان فاقد شادی زیر پوستش میدوید.خواست عرقش را خشک کنند.
رگ ها را به قلب وصل کرد
سینه ی پسرک نوجوان را دوخت .
زانویش کمی تیر کشید.حتما بخاطر زیاد ایستادن بود.
گفت خسته نباشید و نگاه سرسری ای به همه انداخت ولی نگاه میخ آنها ،تعجبش را برانگیخت.
شانه ای بالا انداخت و از اتاق عمل خارج شد.
خسته بودو کوفته.انگار ده نفر اورا زده بودند.دلش یه نوشیدنی ملایم میخواست و خواب .
حوصله پاسخگویی به همراهان بیمار را نداشت میدانست پا که به بیرون اتاق بگذارد دوره اش میکنند.
پایش را بیرون گذاشت و دم گرفت تا جملاتی که در ذهنش اماده بود را طوطی وار تکرار کند.ولی کسی جلو نیامد،حتی خانمی چادر روی صورتش کشید و زیر چادر جسمش لرزید.
باز هم ایستاد،ولی باز کسی جلو نیامد
تعجب کرده بود.امروز همه عالم اورا متعجب میکرد.
صدایش را صاف کرد و گفت عمل خوب بود.همین.انقدر سر به زیر انداخته بودند که خودش حرفش را قیچی کرد.
آرام راه اتاق استراحت را در پیش گرفت.سرش درد میکرد.کوفتگی بدنش بیشتر شده بود.
دلش میخواست ان نوجوان تصادف کرده را یک فصل کتک بزند.اخر ۱۶ سالگی و ویراژ در خیابان!زده بود یک ماشین دیگر راهم همراه خودش نفله کرده بود.همراهش که در دم جان سپرده بود.به همراه یک سرنشین آن ماشین..
پوفی کشید.
در اتاق را باز کرد ولی برق را روشن نکرد.چشمانش میسوخت.حتی حوصله نوشیدنی گرم هم نداشت دیگر.فقط میخواست تنش اندکی ارام بگیرد.
دراز کشید و پاهایش را روی تخت گذاشت،لعنتی سوزش زانویش بیشتر شده بود.حتی نمیتوانست زانویش را خم کند.
با عصبانیت بلند شد و پاچه شلوارش را بالا داد.باورش نمیشد
مگر میشد زخم به ان بزرگی ناگهانی روی پایش ایجاد شود!انهم بدون برخورد با جایی.بلند شد ولی پاچه شلوارش را پایین نکشید همانطور بسمت کلید برق رفت و ان را فشرد.
هجوم نور به چشمانش باعث شد انرا محکم ببندد.
کم کم چشمش چپش را باز کرد و به زانویش نگاه کرد.چشم راستش را هم با تعجب گشود .خون می آمد!این دیگر چه مرضی بود!مگر میشود.
به سمت کمد رفت تا دستمالی روی زخم بگذارد
در بدون زدن باز شد و دکتر حاجت خیره نگاهش کرد.
نفس عمیقی کشید و گفت مسئله ای نیست بابا نمیدونم چی شده انگار کشیده به جایی حواسم نبوده،انقدر که عجله کردم برا این پیوند حتما سابیده جایی متوجه نشدم.
نگاه دکتر حاجت تازه به زانویش دوخته شد.و ابروهایش را کمی بالا داد.
گفت باند پیشونیت هم خونی شده،باید عوضش کنم صبر کن برم وسیله بیارم.
نگاهش را به آینه در اتاق انداخت و با دیدن سرو وضعش تعجبش بیشتر ازین نمیشد دیگر.
چه اتفاقی افتاده بود ؟حافظه اش را از دست داده بود؟
دستش را مستاصل روی پیشانی اش گذاشت.
ساعت ۴ صبح بود
ارام روی تخت دراز کشید ،نور لامپ سقفی چشمش را نمیزد.ذهنش آشفته بود.چه مرگش شده بود؟
سعی کرد یادش بیاید کجا زمین خورده.چیزی یادش نیامد..
قلبش محکم به سینه اش میکوبید
شاید کمی خواب میتوانست حالش را بهبود بخشد و حافظه ی تعطیل شده اش را بکار بیندازد.
خمیازه ای کشید.
طبق عادت کارهای پیش رویش را مرور کرد
جلسه هیئت مدیره
پرداخت ماهانه ی سه فرزند خوانده اش به حساب بهزیستی
برگشت زدن چک سرابنژاد
خرید یک عروسک زنبور برای پسرش آرتا..
نام آرتا در گوشش زنگ خورد
زنگ طولانی،تبدیل به سوت شد..
گوش هایش دیگر جز صدای سوت کشیدن لاستیک رو آسفالت نمیشنید..پیچیدن ماشین پژویی جلوی آنها در کمتر از صدم ثانیه بود..
خودش کمربندش را طبق عادت بسته بود ولی آرتا گفت که دیگر رسیدیم و بازش کرده بود،فقط سه دقیقه مانده بود به درب منزل برسند..
نفس نمیکشید.بدنش فلج شده بود و همانطور زل زده بود به سقف
فلج شدنش مانند زمانی بود که نبض آرتا را گرفت..
قلب آرتا نمیزد..
شاید انگشتانش فلج بودند که نبض را حس نکرده بودند.
نفسش نمی آمد..
بدنش بیکباره یخ زده بود..
تا برسند به بیمارستان و جواب اسکن بیاید و بگوید مرگ مغزی،و بیهوش شود ،انگار در آهن گداخته بود
ولی بعد شنیدن مرگ ،یخ زده بود
بیهوش شده بود حتی
۱۲ سال دست تنها یادگار ناهید را بزرگ کرده بود و حالا اورا تنها گذاشته بود و رفته بود پیش مادرش...
باید کاری انجام میداد
نمیگذاشت قلب پسرکش نزند
ناهید قبل سزارین با التماس نگاهش کرده بود و گفته بود بگذار قلب پسرم بتپد..
باید کاری میکرد
بهوش که آمد به التماس های دکتر نجات و نگاه خیره دیگران توجهی نکرد
حتی گریه های مادرش از زیر چادری که نصفش روی زمین کشیده میشد هم تاثیری در او نگذاشت..کمرش برای آرتا خم شده بود
پس چگونه او زنده است..
خودش آماده شد برای اتاق عمل و پیوند...
پس مردن اینگونه بود
جانت را میگذاری کف دستت..
حالا دیگر قلب میتپید...
دیوانگی بود
ولی لبخندی زد و چشم بست
مردن چقدر راحت بود..
۲۸/آذر/۱۴۰۱
۳:۴۶

 

۰۱/۰۹/۲۸
تی تی 1

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی