ماتیتی

احساسات رقیق یک قلم..

ماتیتی

احساسات رقیق یک قلم..

ماتیتی

هوالاول
ما تیتی یعنی ماه تیتی.یعنی شکوفه ماه.

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

بغضی که شکست............

سه شنبه, ۲ آبان ۱۳۹۶، ۰۱:۳۴ ق.ظ
۱۸:۲۷:۴۷
۲۳بهمن۱۳۹۲
هوالله
هفته اول کلاسا که تقریبا تعطیل بودیم...هفته دومم داشت عادی میگذشت که22بهمن شد!خب ما گفتیم سه شنبه که تعطیله اگه چهارشنبه و پنشنبه هم غیبت کنیم میتونیم بریم خونه دیگه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!این شد که بنده بصورت خیلی مارموزانه نقشه کشیدم برم خونه بدون اینکه به خونواده بگم...یعنی دوشنبه شب با بلیط ساعت9راه بیافتیم تا صبحش یعنی حدودای ساعت4برسیم شهر عزیز..البته مجبور شدم به آبجیم که تو قم زندگی میکنه بگم تا یوقت سه نشه.خدا شاهده من و آبجیمو رفقام چقدر بالا و پایین کردیم تا ننه بابای بنده نفهمن.یبارم نزدیک بود خودم سوتی بدم.اون روزی که شبش قرار بود راه بیافتم یعنی دوشنبه..
مامان تلفنی:خب امروز ظهر نخوابیدی که شب خوابت ببره؟
من:خوابیدم.آخه امشب نیاز نیس بخوابم!!!!!!!!!!!!
مامان:چطور؟مگه امشب چهخبره؟
من(کپ کرده از سوتی که دادم):چیزه...آخه فردا تعطیله دیگه...
هیچی دیگه بزر بزور،قضیه سکرت موند..تا شبش بابا اینا صد دفعه زنگ زدن..
تو اتوبوس سوار شدیم و چشمام و بستم وقتی بازش کردم نزدیک آمل بودیم....انقدر ذوق کردم که انگار سالهاست دور بودم(در پرانتز عرض کنم راننده بشدت قیقاچ میزد و خیلی بد رانندگی میکرد ما تقریبا راه7ساعته رو5ساعته رسیدیم!انقدر که رفیقم از ترس سکته رو زده بود.همشم اون تصادف راه قم که40نفر مردن رو یادآوری میکرد!رانندگان وسایل نقلیه عمومی خواهش میکنم بخاطر نیم ساعت زودتر رسیدن با جون ما بازی نکنین.پرانتز بسته)نزدیکای ساعت 4 بود که رسیدیم شهرجان انقدر خوشحال بودم که دلم میخواست وجب به وجب زمینشو گاز بزنم.خونواده رفیقم اومده بودن دنبالشو مارم رسوندن.
رسیدم دم خونه...
زنگ و زدم...
یکی ایفونو برداشت..
حرف نزد..
فکر کنم بابام بود که کپ کرده بود..
گفتم منم نشناختی باز کن دیگه
رفتم تو بابام با چهره پف کرده و لبخند شیرینش که با بغض مخلوط شده بود آغوششو باز کرد..
بعدشم مامان عزیزم با چشمای نیمه باز به زبون خودمون گفت:وچه..بیمی..
بعدشم آغوش مامان....
سریع پتومو گذاشتن و دراز کشیدم...بالاخره شکست...بغضی که تو دوهفته مخفیش کرده بودم...هیچکس نفهمیدش شکست...موقعیم شکست که همه خوابیده بودن...باورم نمیشد که خونم..هی بابامو نگاه کردم هی مامانمو...اشک ریختم..من آدم احساساتیم...خیلی اما اشکام فقط بخاطر دلتنگی نبود....لعنت میفرستادم به خودم که باعث آرزده شدن دلشون شدم..باعث دلتنگیشون شدم...فعلا شهرجانم.عشق میکنم پیش خونوادم.
۹۶/۰۸/۰۲
تی تی 1

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی