تحویل بگیریم!
سه شنبه, ۲ آبان ۱۳۹۶، ۰۲:۱۲ ق.ظ
یا محول
روزی در کتاب فروشی یک انتشاراتی مشهور،به دنبال یک جلد کتاب که نمیدانم اسمش چیست میگشتم.
از فروشنده پرسیدم:ببخشید فلان کتاب شعر از بهمان نویسنده رو دارید؟
پسرک به سی نرسیده بود هنوز،موهای مواج بلند و چهره ی دلنشینی داشت.
نگاهی به من کرد و با متانت گفت:فکر میکنم از فلان نویسندست نه بهمان.درسته؟
گونه ام از این اشتباه مسخره سرخ شد و گفتم بله،سپس به سمت نشانی او بین قفسه ها به راه افتادم.
همینطور که چشمانم بین کتاب ها در گردش بود و نگاهم سیر میشد حضور کسی را کنار خود حس کردم.برگشتم پسرک مو مواج هنوز به سی نرسیده بود.
_شما خیلی اهل شعرید؟
بی پروا پرسید.
_راستش نه زیاد،قبلا خودم شعر میگفتم اما حالا بیشتر رمان میخونم.
_چرا حیفه که قلم رو زمین بگذارید!اجازه بدید من چندتا کتاب شعر دیگه هم بهتون معرفی کنم.
و چند جلد کتاب از قفسه ها بیرون کشید و به منه مبهوت ازین رفتار داد.تا بخوانمشان.
من نیز نشستم و دلی از عزا درآوردم
بعد پسرک به من کانون شعری معرفی کرد تا به آن سر بزنم.
راستش هنوز بعد چند سال وقتی به آن روز نگاه میکنم میفهمم که او علم و عشقش به شعر را بی دریغ در اختیار دیگری گذاشت.در حالی که نه من اورا میشناختم نه او من را.بی دریغ تحویل گرفت.
گاهی یک لبخند
یک گوش سپردن ساده به حرفهای دیگری
یک تشویق
یک کمک
برای کسی انگیزه ی یک شروع لذت بخش است.
من از آنروز به مسیر شعر برگشتم.
...من دیگر آن پسرک را ندیدم.
۹۶/۰۸/۰۲