بافه ی مو-هرمان-
سه شنبه, ۲ آبان ۱۳۹۶، ۰۱:۵۵ ق.ظ
هوال...
اول راست،بعد چب بعد وسط....دوباره چب،بعد وسط ....مدام تکرار میکرد...
چشمش به بافه مثل شب روبه روش بود.لبخند محوی زد..
-میخوام کوتاشون کنم.
لبخند محو رفت....دلش گرفت و دستاش از بافتن افتاد.
-خسته شدم شستنش زمان بره..
نگاش به چشمای هرمان افتاد و نارضایتی و تو چشماش دید
-قشنگ میشم..باور کن امروز اون خانم آرایشگره بهم گفت.گفت که موهای کوتاه بهم میاد.گفت چیه مث زنای عصر قجر...
هرمان بی لبخند بر لب بافه رو باز کرد ...انگشتشو برد تو موهای مواج شده از گیس...
-میخوام قرمزش کنم...به بوستم میاد...مده دیگه..
.
.
.
هرمان عاشق موهای مثل شب هیواست....
چشمش به بافه مثل شب روبه روش بود.لبخند محوی زد..
-میخوام کوتاشون کنم.
لبخند محو رفت....دلش گرفت و دستاش از بافتن افتاد.
-خسته شدم شستنش زمان بره..
نگاش به چشمای هرمان افتاد و نارضایتی و تو چشماش دید
-قشنگ میشم..باور کن امروز اون خانم آرایشگره بهم گفت.گفت که موهای کوتاه بهم میاد.گفت چیه مث زنای عصر قجر...
هرمان بی لبخند بر لب بافه رو باز کرد ...انگشتشو برد تو موهای مواج شده از گیس...
-میخوام قرمزش کنم...به بوستم میاد...مده دیگه..
.
.
.
هرمان عاشق موهای مثل شب هیواست....
۹۶/۰۸/۰۲