اوین بار-هرمان-
هوالاخر
-اولین بار که همو دیدیم یادته؟
لبخند-نه!
چشمان متعجب -راس میگی؟
-آره.احساس نمیکنم اصلا اولین باری وجود داشته باشه..همیشه فکر میکنم همیشه باهم بودیم...
خنده.از آن دست خنده هایی که از مستی بعد از یک تعریف نشات گرفته-ولی من یادمه.اولین بار...تو کتاب فروشیت...هرمان میدونی چی توی تو از همه جذابتر بود؟
-چی؟
-آرامشت!انگار منو اصلا نمیدیدی.همینطور غرق کتاب بودی.واقعا منو ندیدی هرمان؟
خنده
-بعکس من تو مث اسفند رو آتیشی.کلی سوال.کلی حرف.راستشو بخوای بعضی وقتا انقدر تند حرف میزدی که من نمیفهمیدم چی میگی
-توهم انقدر آروم حرف میزنی که من مجبورم تمام وجودم بشه گوش تا بفهمم چی میگی
-هرمان
-جانم
-هرمان
-جانم
-هرمان
-جانم
خنده هیوا
-من هیچوقت دختر عصرهای پنجشنبه رو یادم نمیره
-منظورت منم؟
-آره.چرا همیشه عصر پنجشنبه میومدی؟
-خب نزدیک کتاب فروشی کلاس داشتم.اولش واسه کتاب تست اومدم بعدشم(هیوا کمی سرخ شد و صدایش را آهسته تر کرد)بخاطر صاحب کتاب فروشی..
لبخند خاص هرمان...